آناهيتاي مامان و بابا

نقاشی

هدیه جدید خاله زهرا و زبیده برات رنگ انگشتی بود عزیزم. از اونجایی که خاله فریبا قبلا پیشنهاد داده بود رنگ انگشتی ها داخل حمام استفاده شود تا حسابی کیف کنید من هم گوش به پیشنهاد خاله فریبا همین کار را انجام دادم. وقتی بردمت توی حموم و جعبه رنگ ها رو باز کردم نمی دونستی قراره چه اتفاقی بیفته. یکی از رنگ ها رو باز کردم و گرفتم جلوت. نگاش کردی. گفتم : دخترم، این رنگه. انگشتت و بزن داخلشو باهاش روی دیوار نقاشی بکش. بعد خودم انجام دادم. اولش محتاطانه پیش می رفتی و کمی رنگ به انگشتت می مالیدی ولی بعدش فهمیدی باید چیکار کنی. انگشتای دست راستت یه رنگ بود و اون یکی یه رنگ دیگه. آخراش یاد گرفتی که کف دستات رو بزنی به دیوار تا جاشون بمونه و بعد بگی : ...
8 بهمن 1390

دامنه لغات آناهیتا

باز هم باید بگم. هر روز کلمات ناقصی که می گفتی کامل میشه و کلمات جدید هم اضافه میشه: سی دی پتتی(پتو) آبو(لیمو و پرتقال) نانا(لالا) پ پ(خوراکی) دنیای قشنگی داری نازنین. کشش(کشمش) اوخ(وقتی جایی از بدنت ضربه می بینه) اق(وقتی پی پیت یا به قول خاله فریبا پوخت رو می بینی) له(ژله)   ...
1 بهمن 1390

آناهیتا و نی نی جدید

بالاخره موفق شدیم و به دیدن نی نی جدید رفتیم. جونم که چقد کوچولو و ناز بود. اولش که دیدیش فقط نگاش کردی و چیزی نگفتی. جالب بد که به رها و ساحل می گفتی نی نی ولی امیر محمد به چشمت نی نی نمیومد ناناز؟؟ به هر حال لحظه دیدارتون اینجوری شروع شد ولی این پایان ماجرا نبود چرا که کسی نمی بایست نی نی جدید رو بغل کنه. نه دایی و نه زن دایی. سریع خودتو بهشون می رسوندی می خواستی نامیر محمد و بزارن کنار و تو رو بغل کنند. البته من پیش بینی می کردم اینطوری شه. کم کم به بودنش عادت می کنی نازنین. امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشین. ...
بهمن 1390

متولد شدن یه نی نی جدید

دیروز نی نی دایی ایوب به دنیا اومد. متاسفانه به دلیل امتحانای بابایی هنوز نتونستیم "امیر محمد" رو ببینیم. دوست دارم بدونم عکس العمل تو بعد از دیدن این فرشته ی کوچولو توی بغل دایی ایوب و زن دایی نیلوفر چیه؟ کاش زودتر بشه ببینیمشون. ...
29 دی 1390

این روزها...

اخیرا که بهت نگاه می کنم می بینم هر روز نسبت به روز قبل تغییر کردی. به سرعت داری به سمت دو سالگی پیش میری عزیزکم. کلمات بیشتری یاد گرفتی. درکت نسبت به دنیای اطرافت بیشتر شده. تغییرات قشنگیه. وقتی توی خونه هستیم مرتب اسم دوستای مهدکودکت رو زمزمه می کنی: مانی، سالا(سارا)، نیاش(نیایش)،آتی(آتریسا)،هستی،پارسا،خاله(به خوبی حرف "خ" را تلفظ می کنی). همین که میام دنبالت. من و که می بینی با صدای بلند صدام می زنی:مامان و بعد می پرسی:بابایی. جوابت و که میدم می پرسی:دایی(دایی یاسر) و بعد از پاسخ شنیدن از من می گی : ایی(دایی ایوب) و آخر سر هم می گی:مامان، م م. این روزها این جمله رو زیاد به کار میبری."چی شد" این اولین جمله ای هست که یاد گرفتی. اینقد زیبا...
26 دی 1390

موش

هر از گاهی که بیکار می شی میری سراغ کامپیوتر و ازم طلب "آه" می کنی. چند روز پیش که بعلت افتادن ویروس سرماخوردگی بر وجود نازنینت کنار هم بودیم بازم خواستی روی صندلی بشینی تا برام آهنگ بزارم. میون آهنگای قدیمی رسیدم به آهنگ تولد اندی و آلیس. از هر دوشون خوشت اومد و همین آهنگا باعث شدن که شما دختر گلی کلمه تولد رو هم یاد بگیرید. حالا دیگه هر وقت آهنگ تولد بخوای می گی :"Talod". تازه با این آهنگ اندی هم می شناسی و همین که میبینیش می گی :"انی" دیروز هم اتفاق جالبی افتاد. چند بار آهنگ های تولد رو که برات گذاشتم انگار خسته شدی گفتی:"نه" منم برات فیلمای بچگیت و گذاشتم که تا حالا ندیده بودی. از اولین روزی که به دنیا اومدی تا الان. با تعجب نگاه می ...
دی 1390

هستی

همیشه با خودم می گفتم بهتره برای عروسک هات یه اسم بزارم تا باهاشون بیشتر ارتباط برقرار کنی. یکیشون شد کلاه قرمزی و یکی دیگرشون گلنار. ولی فایده ای نداشت. بی تفاوت از کنارشون رد می شدی. تا اینکه چند روز پیش اومدی پیش من و یه عروسکت رو که با دست بافته شده و لای یه پارچه پیچونده بودی به من دادی و با زبون شیرینت گفتی: "هسی(هستی)". کیف کردم. بالاخره عروسکات دارن کم کم اسم و رسم دار می شن. هستی اسم یکی از هم کلاسیهای مهد کودکت هست. حالا دیگه هر وقت می گیم آناهیتا برو هستی رو بغل کن و ببر لالا کن یا حمومش کن کارت و خوب بلدی. آفرین دخترم. اسم چند تا از هم کلاسیات با زبون شیرین خودت اینان: هسی(هستی)، مانی، آ(آروین)، آتی(آتریسا)، آله(خاله های مهد...
27 آذر 1390

مهدکودک

وای خدایا امروز چقد ناراحت شدم. ساعت ۹:۳۰ که اومدم پیشت. اشک می ریختی گوله گوله. توی بغل مربیت بودی (خاله ملکشاهی). بغلت کردم. سرت رو گذاشتی روی شونم و دستاتو انداختی دور گردنم. پشتت و ماساژ دادم و باهات صحبت کردم. بهتر شدی ولی بازم ناراحت بودی و نق می زدی. ازت پرسیدم:"شیر می خوای؟" گفتی:"نه" پرسیدم:"لالا داری؟" گفتی:"نه" پرسیدم:"به می خوری؟" گفتی:"نه؟" پس چی شدی؟!! یک ساعتی که کنارت بودم و به هر طریقی سرگرمت کردم. موقع اومدن با گریه رفتی بغل مربیت. وای خدای من صدای جیغ هات کل مهد رو گرفت. صبر کردم تا آروم بشی. ولی مگه آروم می شدی. برگشتم و دیدم کنار دیوار نشستی و گریه می کنی. الهی بمیرم مادر. جیگرم آتیش گرفت. خیلی خودم و کنتر...
20 آذر 1390