آناهيتاي مامان و بابا

اين روزها

عاشق لحظاتي هستم كه صندلي به دست (صندلي خودت) توي آشپزخونه مي چرخي تا كمك حال من باشي. از ظرف شستن گرفته تا كمك توي آشپزي. به همه كارهاي آشپزخونه علاقه نشون ميدي حتي تميز كرده گاز. قربون دستاي كوچيكت مادر. خلاصه اينكه من اين روزها خيلي روي كمك هات حساب مي كنم. موقع پهن كردن سفره شام وقتي وسايل و مي بردي سر سفره به بابا گفتي : ببين بابايي من و تو دوستيم و دوست ها بايد به هم كمك كننپس پاشو كمكم كن سفره رو بچينم. بابايي تو و مامان علاوه بر اينكه پدر و مادر من هستين دوستاي من هم هستين. ببين چه خونواده خوبي دارم. قربونت برم من كه توي اين خونواده كوچيكمون احساس راحتي و آرامش مي كني دختركم. دوست دارم كوچولوي دوست داشتني من. ...
5 آبان 1395

انتخابات

اين روزها ذهنت درگيره اينه كه توي انتخابات دانش آموزي به كي راي بدي؟ انگشت اشاره دست راستت و ميزاري زير چونه ت و ميگي : مامان، به نظرت به كي راي بدم؟ به مريم كلاس چهارمي كه ميگه اگه به من راي بدين و من راي بيارم به معلم ها خيلي كمك مي كنم تا كارها خوب پيش بره يا به اون يكي كه مي گه اگه خوردين زمين و زخمي شدين مي برمتون بيمارستان يا اون يكي كه ميگه اگه من راي بيارم ميبرمتون اردو و براتون جشن مي گيرم. حالا به نظرت به كي راي بدم؟ من : دخترم به اوني راي بده كه ميدوني فعال تره و به قولي كه ميده عمل مي كنه و حرف ها و صحبت هاش به اون چيزايي كه تو ميخواي نزديك تره. آناهيتا : مامان، ميدوني چرا من شركت نكردم.؟! ...
5 آبان 1395

اين روزها

يعني چي ديدي يا شنيده بودي كه كنار پنجره ايستادي و پرده رو زدي عقب و با نگاه به آسمون ملتمسانه زمزمه مي كردي : خدا جون اين جنگ ها رو تموم كن و اين جمله مرتب تكرار ميشد. از اونجايي كه منم مشغول كاري بودم كه خيلي تمركز ميخواست نتونستم بقيه جملاتت و بفهمم ولي وقتي اين جوري دعا مي كردي فقط اشك هام جاري شدن و عشقم بهت بيشتر شد كوچولوي صلح دوست من. كاش روزي ما انسان ها غرور و خودخواهيمون تموم شه و كل كره زمين فقط صلح و دوستي و پاكي باشه دختركم و تو و هم سن و سالي هاي تو توي چنين محيطي بزرگ شين. قربون تو عزيزكم. ششمين دندون شيري ت هم ديشب (26ام مهر ماه) كشيدي. اينقدر بهش ور رفتي تا حسابي لق شد و بعدشم كشيديش. مباركت باشه عزيزم. آمار دندو...
27 مهر 1395

مشق شب

با وجود تاكيد فراوان معلمتون براي اينكه وقت مشق نوشتن حتما كنارتون بنشينيم تا درست بنويسيد، شما خانم خانما اجازه نميدين من كنارت باشم و مي گي برو از پيشم تا بنويسم. حدسم اينه كه مي خواي هر جور راحتي بنويسي. مثلا : حرف "م" طي سه مرحله نوشته ميشه ولي تو مي خواي يه دفه بنويسيش. بعدشم كه مي بيني من ميشينم كنارت و ازت مي خوام اونايي كه اشتباه مي نويسي و اصلاح كني حوصلت سر ميره. در اولين فرصت يه صحبت با معلم نازنينت بايد داشته باشم. بقول خودت كه از زبون معلمت مي گي : "بنويس بنويس تا بشوي خوش نويس" ...
19 مهر 1395

روزت مبارك كودك نازنين من

كودك نازنين من، احساس كردم ديدن دوست خوبت شيوا جون مي تونه يه كادوي خيلي خوب توي اين روز برات باشه. براي همين اجازه داديم بري پيش شيواي عزيز و يك ساعتي پيشش باشي. بعدشم با بابايي و خاله زهرا چهارتايي رفتيم بيرون. با هم چيپس پنير و پيتزا خورديم و بعدشم كلمه بازي ، نون ببر كباب بيار و سنگ كاغذ قيچي. اينكه ما مثل تو كودك شديم و اين روز خاص و مهم و برات جشن گرفتيم انرژيت و بيشتر كرده بود. خدا رو سپاس مي گويم براي حضور تو . دوست دارم كودك شاد من. ...
18 مهر 1395

اين روزها

توي فروشگاه چشمت افتاد به خط كش و گفتي : مامان، من خط كش مي خوام. گفتم : هر وقت معلمت گفت احتياجه برات مي خريم. يهويي چشات و گرد كردي و زل زدي بهم و گفتي : آخه مي خوام مشقام و صاف صوف بنويسم. (يعني صوف و درست نوشتم!!!!) من : دندون پنجمت هم خودت كشيدي دخترم. اينقدر بهش ور رفتي تا بالاخره حريفش شدي. حالا ديگه چهره ت خيلي بامزه شده. اين دندون و توي تاريخ 9 ام مهرماه كشيدي. مي گي : مامان من فقط بخاطر آيلين زندگي مي كنم. من :   ...
11 مهر 1395

تابستان 95

تابستاني كه گذشت : موسسه خلاقيت و مهارت هاي راه آينده نخبگان، موسسه اي كه در بدو شروع به كارش در كرمان تو سه سال و خرده اي داشتي و من، خاله فريبا و خاله سمانه تصميم گرفتيم تو، نيروانا جون و عسل عزيز رو روزهاي پنج شنبه به اين موسسه بفرستيم. البته موسسه هم زحمت كشيده بود و براي شما چند نفر كلاس هاي رو بصورت خصوصي برگزار مي كرد. متاسفانه به دلايلي كه قبلا برات توي يه پست نوشتم از فرستادنتون به اين كلاس ها صرف نظر كرديم. ولي حالا اين موسسه كه مديريت اون و خانم جلالي به عهده دارن بسيار فعال ظاهر شدن و خيلي خوب فعاليت ها و برنامه هاشون و توي كل استان برگزار مي كنن. يكي از مهمترين  فعاليت هايي كه تابستان امسال داشتي شركت در كلاس...
7 مهر 1395

روز اول - كلاس اول

با معلم جديدت آشنا شدي دختركم. قبلا بهت گفته بودم كه معلمت بسيار قانونمنده و براش مهمه كه شاگردهاش هم قانون كلاس و مدرسه رو رعايت كنند و تو با اعتماد به نفس بالايي گفتي : خوب اين كه خيلي خوبه من آدماي قانونمند و دوست دارم." من و بابايي روز اول و باهات اومديم مدرسه. تو خوشحال از اينكه شيواي نازنين كه يكي از بهترين دوستاي توئه و از زمان مهد كودك با هم بودين رو هر روز مي بيني و كنارشي. البته بقيه دوستات هم هستن. نيايش و هستي. بعد از برگزاري مراسم صف و ورزش صبحگاهي به كلاستون رفتيد. روز دوم كه دعوتنامه معلمتون براي شركت در جلسه اومد راهي مدرسه شدم. معلمتون از روال كارش و اينكه چي احتياجه براتون خريداري بشه صحبت كرد. مسئله اي كه از همون ...
7 مهر 1395