من و خشم قلمبه ام
چندين بار بهت گفته بودم : كليد برق آشپزخونه رو نزن. اتصالي داره، صداي ترسناكي ميده و فيوز مي پره تا بابايي ابزارهاش و بياره و يه نگاهي بهش كنه و عيبش و برطرف كنه.
با عجله در حال جمع كردن وسايلمون بودم تا برگرديم سرچشمه. دير وقت شده بود. آب خواستي. هنوز قدت به جاظرفي نميرسه كه ليوان برداري خودت آب بخوري. من هنوز بهت آب نداده بودم و تو تشنه بودي. رفتي سمت آشپزخونه تا خودت يه فكري به حال تشنگيت كني. آشپزخونه تاريك بود. دستت و گذاشتي روي كليد برق و با صداي وحشتناكي پريدم هوا. چه كردم با تو طفل من. پريدم سمتت و با جيغ و داد دستت و كشيدم. تو فقط نگاه مي كردي. با صورتي كه پر از ترس بود. من هم فقط جيغ ميدم كه مگه نگفتم اين لامپ و نبايد روشن كني. من جيغ ميزدم و تو فقط به من نگاه مي كردم. به خودم اومدم. چكار مي كردم؟ طرف من كي بود؟ دخترك عزيزم كه ترس تمام بدنش و فرا گرفته بود. فقط نگاهم مي كرد. يك لحظه به خودم اومدم. از خودم خجالت كشيدم. رفتم به كارام برسم و تو... تو بدون هيچ معطلي فلوتت و برداشتي و كتاب تمرينت و گذاشتي جلوت و شروع كردي به فلوت زدن. بهت افتخار كردم تونستي عصبانيت و ترست و كنترل كني. همه چي رو رها كردم. بغلت كردم و ازت معذرت خواهي كردم. گفتم : من و بخشيدي؟ و تو سرت و تكون دادي يعني : آره. باز هم بغلت كردم. وقتي بلند شدم كه به كارام برسم گفتي : مامان، من تشنه ام.