آناهيتاي مامان و بابا

دختر کتابخوان من

1396/8/2 15:13
نویسنده : مامان زينب
395 بازدید
اشتراک گذاری
میگم با اومدن تو توی زندگیم، پیشرفت خودم هم می بینم و کیف می کنم. حالا بگو چی شده؟
میدونی دخترم من همیشه سعی می کردم واست کتاب بخونم از وقتی که تو دلم بودی. بعدشم که بزرگتر شدی بازم خوندم. خوندن و نوشتن یاد گرفتی بازم خوندم چون احساس می کردم لحظاتی که در کنار هم هستیم و یه کار انجام میدیم زمان بخاطر من و تو می ایسته و لذت بودن در کنار هم بیشتر و بیشتر میشه. خوندن من با تغییر صدام برای هر شخصیت داستانه و تو بی نهایت لذت می بری و عمیق میشی. حالا اتفاقی که افتاده اینه من هم در کنار تو کتابخوان شده ام. با هم کتاب می خونیم و میریم و در آزمون های کتابخوانی شرکت می کنیم. اولین دور این آزمون ها روز جمعه هفته قبل بود. برای تو خیلی اتفاق جالبی بود که مامانت کنارت نشسته و داره باهات امتحان میده. در کنار هم بودیم و علاوه بر من و تو، پدر و مادرهای دیگه ای هم بودن که همراه فرزندانشون شرکت می کردن. سالن سرشار از انرژی مثبت بود و این انرژی در تمام بدن من جریان پیدا کرد که به خودم قول دادم کتاب خواندن جزئی از زندگیم بشه. همه این پیشرفت و مدیون حضور توام نازنینم. دوست دارم و برات لحظات نابی همراه با کتاب های فوق العاده آرزو دارم.



پسندها (2)

نظرات (2)

مامان صدرا
20 آبان 96 14:39
مامان فريبا
5 دی 96 8:44
وای خدای من چه طرح جالبی! آفرین به شما. رفتم که نیروانامم کتابخون کنم