آناهيتاي مامان و بابا

چالش های مدرسه طبیعت

1396/12/3 13:13
نویسنده : مامان زينب
325 بازدید
اشتراک گذاری
واااای که هر چی نوشته بودم پاک شدن😣😣حالا چطوری با همون حس از اول بنویسم؟؟؟😥😥😥

تصورم این بود که بعد از برگشتن از مدرسه طبیعت تمام انرژی منفی، خستگی هات و میدی به دل مادر زمین و سرشار از انرژی های ناب طبیعت برمی گردی خونه. ولی این تصور من کاملا اشتباه بود چون از همون اولین جمعه ، بعد از برگشتنت تو یه آناهیتای عصبانی و غرغرو بودی. اوایل فکر می کردم خوب حتما خسته ای و نمی تونی خودت و جمع و جور کنی ولی این ماجرا هر هفته وجود داشت. تو عصبانی بودی و در جواب من که می خواستم صحبت کنیم می گفتی : مامان، ولم کن. بالاخره نمیدونم چی شد که تو علت کلافگیت و برام گفتی و حالا می تونستم بفهممت. اولین مشکل و درموندگی تو این بود : از اونجایی که نیروانا جون اولین دوست تو بود و وقتی که سرچشمه بودن خیلی با هم بودین و حالا هم تصورت این بود که هر هفته می تونی حسابی باهاش وقت بگذرونی آخه وقتی کسی ازت می پرسید بهترین دوستت کیه؟ با وجود اینکه یه عالمه دوست دور و برت بود میگفتی : نیروانا. نیروانی عزیزی که دیگه ازت دور شده بود و حتی خیلی کم هم میدیدیش. خلاصه اینکه دخترکم تو فکر می کردی باز هم می تونی مثل بچه گیات با نیروانا وقت بگذرونی ولی این اتفاق نیفتاد. یک مشکل دیگه هم بود و اون اینکه تو نمی تونستی توی گروه های مدرسه طبیعت بین بچه ها خودت و جا بدیو با دوستات کار گروهی انجام بدی‌. این مسائل باعث شده بود تو کلافه بشی و نتونی به خوبی به اون چیزی که از مدرسه انتظار داشتی برسی. حالا دیگه به خوبی می فهمیدمت. دست به کار شدم. با عمو حامد صحبت کردم و با راهنمایی های ایشون و تعریف کردن داستان های بچگی های خودم برات به این نتیجه رسیدیم که وقتی آدما بزرگ میشن و محیطشون تغییر میکنه معیارهاشون برای دوست یابی هم متفاوت میشه. قرار نیست دوست آدم ها تا آخر دوستای زمان بچگی هاشون باشه. با هم صحبت کردیم و تو بیشتر از مدرسه برام تعریف کردی عزیزکم. خوشحالم برای خودم که تونستم یخ ت و آب کنم عزیز دلم. تو نتونسته بودی با بزرگترات و هم سن های خودت ارتباط برقرار کنی ولی پا پس نکشیدی عزیزم و راه دیگه ای انتخاب کردی و اون ارتباط برقرار کردن با کوچکترا بود. چشام برق زد وقتی از بازی کردن با مزدا کوچولو برام تعریف کردی. بعد از صحبت کردن با تو راهت و پیدا کردی. تلاش می کردی و یه بار هم بهم گفتی : مامان من بالاخره تونستم با نیروانا و آوا دوست شم. با هیجان گفتم: چطوری؟ گفتی : هر چی میگفتن باهاشون موافقت می کردم و اونا هم فهمیدن من دوست خوبی می تونم براشون باشم. 😉😉😊😊 حالا دیگه اوضاع بهتر شده. خودت میفهمی دیگه چی میخوای از مدرسه. دیگه حتی اگه عصبانی هم باشی میگی چی شده و این یعنی پیشرفت برای تو عزیز دلم. تو تک فرزندی و یکی از دلایل این ضعف ها به همین دلیل می باشد. اما خدا رو شکر می کنم به واسطه مدرسه طبیعت این ضعف ها مشخص شد ولی از طرفی متاسفم برای سیستم آموزش و پرورشمون که می بایست ضعف های تمام بچه ها توسط این سبستم مشخص بشه 😔😔
دختر عزیزتر از جانم، خوشحالم برای خودم و خودت که چنین تجربه نابی رو هر هفته داری و به امید اینکه تمام بچه های سرزمینم توی چنین محیط هایی تجربه کسب کنند.
پسندها (1)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
3 اسفند 96 19:14
چه زیبا بیان کردین حسیاتتون رو منم اوایل مدرسه دقیقا همین مشکل را داشتم شاکی