رازداري آناهيتا
تولد خاله زهرا بود. اومدم دنبالت مهد كودك:
مامان : آناهيتا برات سورپرايز دارم اساسي.
آناهيتا: چي مامان. بگو.
مامان : تولد خاله زهراست و من كيك سفارش دادم واسش بايد بريم بگيريمش و بعد هم با دايي ياسر و بابايي بريم مسكافه واسش جشن بگيريم. حواست باشه كه اين يه رازه نبايد بفهمه. باشه؟
آناهيتا : باشه.
توي خونه گير دادي مامان بريم كيك و بگيريم. منم گفتم آقاي قناد هنوز درستش نكرده.
خاله اومد. بهت گفت : آناهيتا امروز تولدمه چرا بهم تبريك نمي گي؟
گفتي : خاله آخه آقا هنوز كيك و واست درست نكرده.
من :
خاله :
خاله رفت دفترش و من و تو رفتيم كيك شكلاتي شكل قلب خاله رو گرفتيم و با دايي ياسر رفتيم خونش. كيك و گذاشتيم توي يخچال خونش و رفتيم خونه. كادوي خاله رو براش كادو گرفتيم. خاله از دفترش برگشت.
خاله : آناهيتا چه خبر؟
آناهيتا با جديت تمام : كيك شكلاتي قلبت و از آقا گرفتيم و گذاشتيم توي يخچال خونه دايي. لباست و كادو كرديم. قراره همه با هم بريم مسكافه واست تولد بگيريم.
من :
خاله :