اين روزهاي تو...
با هم پياده روي مي كرديم كه پرسيدي ازم:
آناهيتا : مامان ميدوني نخ چطوري درست ميشه؟
من : چطوري؟
آناهيتا : ابرا رو برمي دارن و باهاشون نخ درست مي كنن.
من : و بعد داستان درست شدن نخ و برات تعريف كردم و باز تو گفتي : آخي بع بعي هاي عزيزم. عزيزاي دلم كه شماها رو مي كشن. و من برات قانون طبيعت و داستان وار شرح دادم.
اين روزها مسئله پير شدن آدماي دور و برت برات مهم شده. موي سفيد توي سر آدما برات نشونه اينه كه طر پير شده. چشمت افتاد به چند تا تار سفيد موي سر من و گفتي : واي مامان من بايد زودتر ازدواج كنم. گفتم : چرا؟ گفتي : آخه تو داري پير ميشي و ميميري. من : و روزي ديگه به موهاي سر بابابزرگ نگاهي انداختي و لمسشون كردي و گفتي : بابابزرگ شما ديگه پير شدين مگه نه؟ بابابزرگ لبخندي زد و درآغوش كشيدت و گفت : آره دختركم. حالا من دارم مرتب اين موضوع و بهت يادآوري مي كنم كه دختركم وقتي آدما مواظب بدنشون باشن تا مريض نشن و هميشه شاد باشن و ورزش كنن و خوب غذا و ميوه بخورن ديرتر ميميرن و كنار عزيزانشون هستن. دوست دارم كوچولوي نگران من