آناهيتاي مامان و بابا

اين روزها

1395/8/5 9:31
نویسنده : مامان زينب
304 بازدید
اشتراک گذاری

عاشق لحظاتي هستم كه صندلي به دست (صندلي خودت) توي آشپزخونه مي چرخي تا كمك حال من باشي. از ظرف شستن گرفته تا كمك توي آشپزي. به همه كارهاي آشپزخونه علاقه نشون ميدي حتي تميز كرده گاز. قربون دستاي كوچيكت مادر. خلاصه اينكه من اين روزها خيلي روي كمك هات حساب مي كنم.

موقع پهن كردن سفره شام وقتي وسايل و مي بردي سر سفره به بابا گفتي : ببين بابايي من و تو دوستيم و دوست ها بايد به هم كمك كننپس پاشو كمكم كن سفره رو بچينم. بابايي تو و مامان علاوه بر اينكه پدر و مادر من هستين دوستاي من هم هستين. ببين چه خونواده خوبي دارم. خندونک

قربونت برم من كه توي اين خونواده كوچيكمون احساس راحتي و آرامش مي كني دختركم. دوست دارم كوچولوي دوست داشتني من.محبتبوس


انگار كه چيزي يادت اومده باشه. بدو اومدي كنار من و گفتي :

مامان يادته اون روز اين كار و انجام دادي و بعدشم از من معذرت خواهي نكري؟

من : سوتآهان باشه دخترم درست مي گي. من معذرت مي خوام. من و مي بخشي ديگه. مگه نه؟

آناهيتا : خوب معلومه مي بخشمت مامان.

وقتي كينه وجود داشته باشه هيچ عشقي نمي مونه.

يعني اين جمله اي رو كه گفتي بايد قاب بگيرم آويزون كنم جلو چشم همه ما آدم بزرگا. بعدا متوجه شدم اين جمله رو از پدربزرگ كارتون اسمورف ها ياد گرفتي. آخ كه عاشقتم دخترك مهربونم. قربون اون نگاه قشنگت به زندگي.محبت

 

پسندها (1)

نظرات (0)