آناهيتاي مامان و بابا

داستان ساختگي تو

1392/8/1 8:50
نویسنده : مامان زينب
674 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز بهونه سامان گلي و خاله مهناز رو گرفته بودي. از اونجايي كه خاله مهناز مهمون داشتن براي همين تو رو سرگرم كردم كه بهونه سامان رو نگيري. يكي از كارهايي كه من و تو بعد از اومدن خونه عاشق انجام دادنش هستيم اينه كه با هم كيك و شير بخوريم و دورا تماشا كنيم. ديروز بعد از خوردن شير و كيك و تماشاي دورا خواستي آبرنگ بازي كني. آبرنگ هات توي مهد بودن براي همين گواش بازي كرديم. يه برگه بلند سفيد بهت دادم و شروع به نقاشي كشيدن كردي. گفتم : ببين دخترم بايد هدف داشته باشي. بگو ببينم چي مي خواي بكشي؟ گفتي : مي خوام يه سوراخ موش بكشم و يه موش بزرگ كه جاش نميشه. بعد شروع به كشيدن كردي. من مرتب ازت مي پرسيدم حالا مي خواي چي بكشي؟ تو هم داستان وار برام توضيح ميدادي. اين يه موشه. يه موش كوچيكه. حالا يه كوسه مي كشم كه مي خواد موش و بخوره. اينم يه تله موش كه دم كوسه توش گير كرده. حالا كوسه ميره توي آب شنا مي كنه يغ مي شه (غرق) مي شه. حالا يه ماشين مي كشم با يه ديوار كه با ديوار تصادف مي كنه. پرسيدم : راننده كيه؟ گفتي : كوسه. حالا آمبولانس مياد بريدش (بردش) بيمارستان. اينم يه تخت كه كوسه روش خوابيده. بهش آمپول ميزنن. پاشم شكسته. اينجا كه رسيدي گفتي : حالا بزارم نقاشيم خشك بشه. حظ كردم دخملي از داستان بامزت. زيباترين لحظات براي من بودن با توئه. ببخش من و كه يه وقتايي از خستگي زياد موقع تماشاي دورا خوابم مي بره. اين و بدون كه عاشقتم نفسكم.بووووووووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)