كوچولوي حاضر جواب من
چند روز تعطيلات عيد فطر با خاله سميرا و عمو آرش و بهار و رعناي نازنين به ديار پدري رفتيم. اين سه روز خانواده بابايي هم باهامون بودن و هر روز طبيعت گردي داشتيم. خدا رو شكر بخاطر بارش فراوون بارون و برف سال گذشته رودخونه ها به راه بود و هوا فوق العاده عالي. طبيعت سرسبز و بكر خوش گذروني هامون و بيشتر و بيشتر مي كرد. از همه بهتر تجربه توي كابين نشستن مزداي عمو فرهاد مهربون و داشتيم. چقدر جيغ زديم و دست زديم و خوش گذرونديم و تو سرشار از هيجان براي اينكه هميشه دوست داشتي ته اين نوع ماشين ها سوار شي عزيزكم. منم كه پايه تو بودم و همراهت. حسابي روي كودك درونم باز شده بود. خدا حفظت كنه مادري.
در ضمن كوه پيمايي هم داشتيم. اينقدر كه تو رفتن به كوه و رسيدن به قله رو دوست داري و حاضري پا به پاي ما بياي. عالي بودي كه خودت راهت و پيدا مي كردي نازنينم.
با عمو آرش و بابايي و بهار و رعنا ميريد كه بستني بخريد. نوه دايي مامان و مي بيني و خوشحال از اينكه دوستت و ديدي. به بابايي ابراز خوشحالي مي كني و ميگي : آخ جون دوستم و ديدم.
بابايي: بارك اله من، كي گفته بدون اجازه من با ايشون دوست شي. (به شوخي)
تو هم سريع تو چشاي بابايي زل مي زني و مي گي: همون طور كه شما بدون اجازه من با عمو آرش دوست شدين.