آناهيتاي مامان و بابا

كوچولوي حاضر جواب من

1396/4/12 11:21
نویسنده : مامان زينب
829 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز تعطيلات عيد فطر با خاله سميرا و عمو آرش و بهار و رعناي نازنين به ديار پدري رفتيم. اين سه روز خانواده بابايي هم باهامون بودن و هر روز طبيعت گردي داشتيم. خدا رو شكر بخاطر بارش فراوون بارون و برف سال گذشته رودخونه ها به راه بود و هوا فوق العاده عالي. طبيعت سرسبز و بكر خوش گذروني هامون و بيشتر و بيشتر مي كرد. از همه بهتر تجربه توي كابين نشستن مزداي عمو فرهاد مهربون و داشتيم. چقدر جيغ زديم و دست زديم و خوش گذرونديم و تو سرشار از هيجان براي اينكه هميشه دوست داشتي ته اين نوع ماشين ها سوار شي عزيزكم. منم كه پايه تو بودم و همراهت. حسابي روي كودك درونم باز شده بود. خدا حفظت كنه مادري.

در ضمن كوه پيمايي هم داشتيم. اينقدر كه تو رفتن به كوه و رسيدن به قله رو دوست داري و حاضري پا به پاي ما بياي. عالي بودي كه خودت راهت و پيدا مي كردي نازنينم.

با عمو آرش و بابايي و بهار و رعنا ميريد كه بستني بخريد. نوه دايي مامان و مي بيني و خوشحال از اينكه دوستت و ديدي. به بابايي ابراز خوشحالي مي كني و ميگي : آخ جون دوستم و ديدم. 

بابايي: بارك اله من، كي گفته بدون اجازه من با ايشون دوست شي. (به شوخي)

تو هم سريع تو چشاي بابايي زل مي زني و مي گي: همون طور كه شما بدون اجازه من با عمو آرش دوست شدين.خندونک

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)