آناهيتاي مامان و بابا

این روزها...

1390/10/26 22:41
نویسنده : مامان زينب
250 بازدید
اشتراک گذاری

اخیرا که بهت نگاه می کنم می بینم هر روز نسبت به روز قبل تغییر کردی. به سرعت داری به سمت دو سالگی پیش میری عزیزکم. کلمات بیشتری یاد گرفتی. درکت نسبت به دنیای اطرافت بیشتر شده. تغییرات قشنگیه. وقتی توی خونه هستیم مرتب اسم دوستای مهدکودکت رو زمزمه می کنی: مانی، سالا(سارا)، نیاش(نیایش)،آتی(آتریسا)،هستی،پارسا،خاله(به خوبی حرف "خ" را تلفظ می کنی). همین که میام دنبالت. من و که می بینی با صدای بلند صدام می زنی:مامان و بعد می پرسی:بابایی. جوابت و که میدم می پرسی:دایی(دایی یاسر) و بعد از پاسخ شنیدن از من می گی : ایی(دایی ایوب) و آخر سر هم می گی:مامان، م م. این روزها این جمله رو زیاد به کار میبری."چی شد" این اولین جمله ای هست که یاد گرفتی. اینقد زیبا می گی که دلمو می بری. هر اتفاقی چه کوچیک یا بزرگ می افته می پرسی:"چی شد؟" حالا دیگه میدونی اتاقت مال خودته و هر چی که داخلشه به تو تعلق داره. بعضی وقایع مربوط به سی دی هات رو به خوبی حفظی. می دونی که وقتی وقت م م خوردن میشه باید بری روی تخت (تخ) و سرت و بزاری روی بالشتت تا م م بخوری. عاشق ژله خوردن و شکلات خوردن (مخصوصا شکلات آب نباتی) و شیر خوردن با نی هستی. کلمه نی را به زیبایی بیان می کنی. به خوبی اعضای بدنت رو می شناسی و تقریبا همشون رو اسم می بری: چشم(چش)، بینی(بی)، دهان(دن)، مو، گوش، دست، پا، ابرو(ابو)، دل، ناف(ناخ)،پیشونی(پیش). حالا دیگه میدونی بعد از یک ساعت پاس شیر در طول روز وقتی می گم:دخترکم من باید برم اداره" یعنی چی و شروع به نق زدن می کنی. دل کندن از تو برای من هم سخته نازنین. ولی اینم جزئی از زندگیه. از اونجایی که هر روز یه چیز تازه داری و از اونجایی که من حسابی سرم شلوغه احتمالا مطالبی هست که امشب ننوشتم. به محض اینکه یادم افتاد می نویسم نازنین تا برات به یادگاری بمونه. فقط می خوام بگم روز به روز بیشتر تو دلم میری و جزئی از وجودم میشی. بهترین لحظات برام ساعاتیه که با توام. اگر چه خیلی کمند. منو ببخش عسلک. تمام سعیمو می کنم که توی اون ساعات کم نهایت لذت رو از بودن با هم ببريم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)