آناهيتاي مامان و بابا

تجربه جديد

1391/3/6 9:23
نویسنده : مامان زينب
211 بازدید
اشتراک گذاری

يه مسافرت براي بابايي پيش اومد و خودمون دوتايي براي فرار از تنهايي رفتيم كرمان پيش بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله ها. از اونجايي كه قبلا براي مامان بزرگ تعريف كرده بودم كه چادر ماماني رو برمي داشتي و باهاش قر ميدي؛ مامان بزرگي هم زحمت كشيدن و پارچه تهيه كردن و اين دو روزه زحمت دوختش رو داديم به خاله حميراي مهربون كه خدا رو شكر مي كنم بعد از مدت ها روي ماهش و ديدم. فداي تو خاله جونم با اون دستاي مهربونت. حتما يه عكس از آناهيتا با چادر خوشكلش خواهم گذاشت.

ديشب براي برگشتن از كرمان به سرچشمه به بابابزرگ زحمت نداديم و از سرويس فرودگاه استفاده كرديم. سرويس فرودگاه، يه VAN ه كه مسافرهاي پرواز تهران به كرمان رو مياره سرچشمه. با بابابزرگ اومديم فرودگاه و كنار VAN ايستاديم تا با بابابزرگ خداحافظي كنيم و سوار شيم. بعد از خداحافظي، سوار شديم. نگاهي به من كردي و ناراحتي تو چهره ات نمايان شد.

-         مامان، ماشين بزگ نه نه.  مي ترسم.

واي خداي من حالا من مي بايست چيكار كنم؟ از ديد آناهيتا هر ماشيني بزرگتر از ماشين بابايي، بزرگه. ولي جالبه كه هر صبح و بعدازظهر با سرويس اداره ميريم مهد و از مهد برمي گرديم خونه. جفتشون VAN هستن و با دو مدل مختلف.

اينقد واضح مي شد ناراحتي رو تو چهره تو ديد كه تصميم گرفتم زنگ بزنم بابابزرگ بياد دنبالمون برگرديم. هنوز منتظر بقيه مسافرا بودن. بغلت كردم و آوردمت بيرون. سعي كردم برات از ماشين بزرگ بگم:

عزيزكم ماشين رو لمس كن.چه رنگي ماشين بزرگ؟ گفتي : سفيد. آينه هاش و چراغاش و درش رو لمس كن. ببين درش چطوري باز و بسته مي شه و خودت سعي كردي بتوني در رو ببندي و باز كني. صندليهاش و ببين. لامپاي توي سقفش رو ببين. كمربند هم داره. حالا مي خواي بريم دست به شيشه هاش بگيري؟ گفتي : ها.  اين و كه ازت شنيدم. نفس راحتي كشيدم. داشتي كم كم باهاش كنار ميومدي و من خوشحال بودم. ماشين حركت كرد و من باهات صحبت مي كردم. برات شعر خوندم. برات داستان هاي دودو رو تعريف كردم. از خاطراتمون گفتم برات و خودت هم حسابي توي تعريف خاطرات و قصه ها بهم كمك مي كردي. ولي حسابي بهم چسپيده بودي و محكم بغلم كردي بودي. هنوز هم اضطراب رو با حركاتت مي تونستم بفهمم و يكي دو بار هم گفتي : مامان ماشين بزگ نه. ولي وقتي باهات صحبت مي كردم يادت مي رفت. به سرچشمه كه نزديك مي شديم آرومتر بودي. مي گفتي : آناتا سوار ماشين بزگ شده. كيف كردم دخترم كه خودت رو با شرايط وفق دادي و خوشالم يه تجربه جديد موفق داشتي. قربونت برم. بعدش هم كه پياده شديم ازت بخاطر همكاريت حسابي تشكر كردم. ولي خودمونيم ها تا خود سرچشمه  از دلهره و اضطراب حالم خيلي خراب بود. خدا رو شكر به خير گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)