اين روزها...
اين جور مواقع دلم مي خواد بخورمت:
-از علاقه زيادت به دنت با طعم هاي مختلف هر چي بگم كم گفتم. شنبه كه از مهد كودك اومديم خونه گير دادي كه دنت مي خوام. بابايي اومد و دستش درد نكنه رفت برات خريد. قرارمون شد فقط روزي يكي. دنت صورتي رو كه خوردي گير دادي زرد هم مي خوام. تا شب هي گفتي و ما گفتيم: قرارمون اينه كه روزي يكي. آخراي شب رفتم توي حياط كه پريدي كنارم مي خوام بيام بيرون. گفتم : مي خواي بيرون چيكار كني ؟ با شيرين زبوني گفتي : ماشين بنزين بزنم دنت بخرم. من و بابايي هم چشامون در اومد از اين حرفت و قاه قاه خنديديم.
-ديشب گير دادي به بابايي بلال مي خوام. بابايي هم ساعت 11 شب رفت بيرون و واسه توي وروجك بلال كباب كرد.
-بابايي خسته و دلخور از بعضي آدما با صداي بلند برام چيزي رو تعريف مي كرد. اومدي جلوش واستادي و با صداي بلند بهش گفتي: بابايي جيغ نزن.
-هر از گاهي مياي سراغم و مي گي: مامان آناهيتا دوست داره. منم بغلت مي كنم و نوازشت مي كنم و مي گم : مامان عاشق دخترشه.
-ميري زير ميز يا توي كلبه ات و براي اينكه توجه من رو به خودت جلب كني با صداي بلند مي گي: مامان، آناهيتا پيدا كن.
-خاله سحر (مربي مهدت) مي گفت بهت گفته : بگو My Name is Ana . با شيرين زبوني رو كردي بهش و گفتي : My Name Anahita.
-اين روزها سي دي انگليسي تراشه هاي الماس رو خيلي دوست داري و مي گي : مامان، Hello What's ur name مي خوام.
-روسري يا چادر ميزاري سرت مي گي : مامان خوشل شدم.