آناهيتاي مامان و بابا

نگرانم

1391/5/17 8:8
نویسنده : مامان زينب
230 بازدید
اشتراک گذاری

اين روزا كلمه مي ترسم رو براي بعضي چيزا بكار مي بري:

 وقتي كه توي سي دي هات هواپيما مي بيني مي خواي بنشيني و مدتي نيگاش كني و بعد هم مي گي : هباپيما مي ترسم. مي گم: چرا؟ چيزي نمي گي. توي اينترنت سرچ كردم و در مورد ترس كودكان يكسري مقاله خوندم. اكثر مقالات اين و مي گه كه وقتي شناخت از چيزي داره بوجود مياد احساس ترس هم همراهش هست. براي همين نبايد اين احساس سركوب بشه و بايد كودك رو با اون چيزي كه ترس ازش بوجود اومده روبرو كرد. حالا مسئله اينه كه من چطوري بايد تو رو با هواپيما روبرو كنم؟ براي همين مجبورم فعلا باهات صحبت كنم. بهت ياد دادم كه چطوري هواپيما اوج مي گيره و ميره بين ابرها. حالا خودت با حركت دستت اوج گرفتن هواپيما رو نشون ميدي. درباره شكل هواپيما برام صحبت مي كني : هباپيما بال داره. پنجره داره. دم داره. عينك داره (شيشه هاي جلوي هواپيما رو مي گه). هنوزم گاهي وقتا كلمه ترس رو براي هواپيما بكار مي بري و خودت هم بلافاصله در مورد شكلش صحبت مي كني و آخرش هم مي خندي و مي گي: هباپيما خوبه.

از وسيله هاي هيجاني توي شهربازي اصلا خوشت نمياد و مي گي: مي ترسم و اصلا حاضر نيستي امتحانشون كني. در عوض چندين بار سوار آروما ميشي.

دغدغه فكريم اينه كه شجاع بار بياي. تو بيشتر وقتت رو با من مي گذروني و من نگرانم كه شجاعت لازم رو براي انجام كارها به تو منتقل نكنم آخه من شجاع نيستم كه شجاع بودن رو يادت بدم. نمي دونم اقتضاي سنته و بعدا از وسيله هاي هيجاني لذت مي بري يا اينكه اقتضاي ماه تولدته. طرز برخورد من درسته؟ نمي دونم چيه؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)