آناهيتاي مامان و بابا

لحظه شماري براي تولدت

1392/1/27 11:23
نویسنده : مامان زينب
227 بازدید
اشتراک گذاری

تاريخ تولدت رو 4 ارديبهشت پيش بيني كرده بودن. وقتي سال 89 شروع شد، هر هفته كه براي چكاپ ميومدم كرمان كل وسيله هات و توي صندوق عقب ماشين حمل مي كرديم كه اگه دنيا اومدي ديگه حيرون لباس و وسيله نباشيم. از اونجايي كه با دكترم براي زايمان طبيعي صحبت كرده بودم و اون هم به من اطمينان خاطر داد كه مي تونم از اين روش زايمان استفاده كنم، براي همين حسابي شروع به تحقيق توي اين زمينه كردم. با وجود سردي هواي سرچشمه، پياده روي هام و شروع كردم حتي گاهي وقتا توي خونه. 25 ام فروردين ماه 89 بود كه رفتم براي چكاپ و دكترم به من گفت كه ديگه نبايد برم سرچشمه چون ممكنه زودتر بشه ولي من قصد نداشتم بمونم و قرار بود 27 ام برگرديم سرچشمه. بعد از چكاپ رفتيم خونه عمه افروزه مهربون. صبح كه از خواب بيدار شدم احساس كردم كيسه آب سوراخ شده با عمه رفتيم سونو و چك كيسه آب و گفتن مشكلي نيست. شب ساعتاي 12 بود كه توي حياط خونه بابابزرگ مشغول راه رفتن بودم كه كيسه آب دور تو پاره شد. سريع رفتيم بيمارستان ارجمند و به دكترم خبر دادند و آماده شدم براي زايمان. تا صبح درد چنداني نداشتم ولي از صبح تا ساعت 1 عصر دردهايي كه فاصله هاشون كمتر ميشد به سراغم ميومد. از اونجايي كه مامان بزرگ و بابابزرگ شهرستان بودن بنده خدا عمه افروزه مدام كنارم بود، دردهاي من رو كه ميديد اشك ميريخت. نزديكاي ظهر خاله زبيده هم اومد. توي كتابا خونده بودم كه بجاي جيغ و فرياد نفس عميق بايد كشيد تا هم زايمان راحت تر باشه و هم اكسيژن لازم به بچه برسه تا خدايي نكرده مشكلي براش پيش نياد يادمه با ديدن يك خانوم ديگه كه تخت كنارم بود و مرتب جيغ ميزد درداي خودم و يادم ميرفت و بهش مي گفتم بجاي جيغ زدن نفس عميق بكش. نميدونم چرا؟ ولي اون دردا رو اصلا يادم نمياد ولي فكر كنم تمام اعضاي بدن رو درگير كرده بود. من اجازه نداشتم راه برم آخه دكترم بهم گفت بخاطر خشك بودن دور بچه، ممكنه بند ناف بيفته دور گردنت و... براي همين اين دراز كشيدن و نجنبيدن اعصابم رو بيشتر به هم ريخته بود. دردها بيشتر و بيشتر ميشد و تلاش تو براي اومدن به اين دنيا هم ستودني بود گلكم. اين و با معاينات پرستارها متوجه بودم. خودت مي فهميدي بايد چيكار كني. دوست داشتم زايمان طبيعي داشته باشم. مي خواستم شاهد لحظه به لحظه اومدنت باشم. مرتب ضربان قلبت رو چك مي كردن و من با شنيدن صداي زندگي از درون خودم نيرو مي گرفتم و تلاشم بيشتر ميشد. آمدنت نزديك بود و دردهاي من بيشتر. فقط از خداوند مي خواستم سالم باشي و مطمئن بودم همينطوره. عمه بهم مي گفت براي ديگران دعا كن و من چقدر به خودم مي باليدم كه دارم مادر ميشم. چون پيشرفت كار خيلي آروم بود براي اينكه اذيت شدن من كمتر بشه دكترم آمپول فشار رو برام تجويز كرد و ساعت 1 عصر بود كه آمپول فشار بهم تزريق شد. من و به اتاق زايمان بردن و ازم خواستن مرحله آخر كار رو با تمام تلاشم انجام بدم. من و تو با هم تلاش مي كرديم جفتمون براي رسيدن به هم دست و پا ميزديم . لحظه اي رو كه تو از وجودم خارج شدي هرگز از ياد نخواهم برد. شنيدن صداي گريه ات براي اولين بار. بابا منصور كنارم بود متوجه بودم وقتي تميزت مي كنن مي گفت آرومتر تميزش كنيد. با چشماي خودم بند ناف و جفت رو ديدم. چقدر در مورد اجزاي دور و بر تو توي وجودم كتاب و مجله خونده بودم و ديدن بند ناف و جفت برام خيلي جالب بود. با به دنيا اومدن تو و شنيدن صدايت و خبر سلامتي ات دلم آروم شد. بعد از تميز شدنت تو رو روي سينه ام گذاشتن. من گريه مي كردم و قربون صدقه ات ميرفتم و با نام زيبايت صدايت مي كردم. تو پاك پاك بودي. مطمئن بودم كه هنوز فرشته ها و خود خداوند جلوي چشمانت بودن. چشمانت باز باز بود، با كنجكاوي نگاه مي كردي. تا حالا هيچ موجودي زيباتر از تو نديده بودم زيباروي من. لباس تنت كردند و تو با چشماني باز و هوشيار هوشيار در آغوش همه آدم هايي كه براي تو آمده بودند جا گرفتي. نامت به همه اعلام شد. بابايي يك گردنبند زيبا به شكل فروهر به گردنت انداخت تا هميشه و در همه حال با گفتار و كردار و انديشه نيكت اوج بگيري. من با هوشياري تمام به تو شير دادم و تو با لبهاي كوچكت از شيره وجود من نوشيدي. من مادر شده بودم. كسي كه با وجودش زندگي اي ديگر را جان داده بود. به خودم باليدم دختر به دنيا آورده ام تا او هم زماني به خود ببالد كه يك زن است. به خود مي بالم كه از لحظه به لحظه روزهايي كه در وجودم بودي لذت بردم و هيچ گاه خسته نشدم كه كاش زودتر دوران بارداريم تمام ميشد. به خود مي بالم كه تا بحال هم از لحظه به لحظه بودن با تو لذت بردم: از تولدت، غلط زدنت، صحبت كردنت، چهار دست و پا راه رفنت، خنده هات، گريه هايت براي رفع گرسنگي ات، شيطنت هايت، راه رفتنت، بدو بدو كردنت، به هم ريختن اتاقت و براي تمام وجودت. ممنون از حضورت در زندگي ام شاهزاده خانوم بهار. به اميد روزي كه تو هم براي دخترت احساس زيباي مادر شدنت را بنويسي. عاشقتم دخترك بهاريم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)