آناهيتاي مامان و بابا

بامزه اي تو

1392/1/26 13:45
نویسنده : مامان زينب
895 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از مهد كودك موندي خونه پيش بابايي. جايي كار داشتم وقتي برگشتم صداي گريه ات ميومد. ديدم نشستي روي مبل و گوله گوله اشك ميريزي. كلي قربون صدقت رفتم و پرسيدم چي شده؟ پات و نشونم دادي نميدونم چرا زخم شده بود تو هم اينقد دستكاريش كرده بودي كه ازش خون اومده بود و با دستما كاغذي خونا رو پاك مي كردي. با ديدن اين حالت بغضم گرفت. گفتم بهت بگو چي شدي عزيزم؟ با اشك و هق هق گفتي : "مامان، پام خون دماغ شده"بغضم تموم شد و به خنده افتادم و باز هم قربون صدقت رفتم شيرينك من.

------------------

مادر بزرگ من كه اميدوارم خداوند بهشون عمر طولاني بده و سايشون بالا سرمون باشه يه عصا داره كه هر وقت ميريم پيشش تو با اين عصا كلي كيف مي كني. اينم بگم كه ما بهش مي گيم بي بي و تو هم به همين اسم ايشون رو صدا ميزني. سر شبي بود كه گاوزبون دم كردم. گفتي كه منم مي خوام و من برات آوردم. اخيرا ياد گرفتي هر چي كه ميخوري ميگي : "اين براي چي خوبه؟" اون روز هم بعد از هم زدن گاوزبونت گفتي : "مامان، گاوزبون براي چي خوبه؟" منم گفتم : "براي اعصاب خوبه دختر نازم." تو هم فکری کردی و گفتی : "همون اعصای بی بی؟" من : 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)