آناهيتاي مامان و بابا

بامزه من

1392/6/20 7:45
نویسنده : مامان زينب
801 بازدید
اشتراک گذاری

از كنار قصابي رد مي شديم و تو چند عدد كله ببعي ديدي.

آناهيتا: مامان، اينا كله ببعين؟

مامان : بله عزيزم.

- يعني كلشون رو كندن؟

- - آره. براي اينكه ما بپزيم و بخوريم و قوي بشيم.

- با كارد بريدن؟

- - بله.

- بعدش خاكش كردن.

- - گوشتش رو آقاي قصاب مي فروشه و ما ميريم مي خريم و بعد مامان برات كباب چوبي درست مي كنه تا بخوري و بزرگ شي.

- گريه هم كرد؟

--  عزيز دلم اونا كه مثل ما آدما نيستن اشك بريزن. (ولي من مطمئنم اشك هم ريخته)

- مامان، اينا كله ببعين كه ما بپزيم بخوريم قوي شيم؟

--بله عزيزم.

- خاكش كردن؟

- گريه هم كرد؟

و دوباره اين ديالوگ چندين بار بين من و تو رد و بدل شد گلكم.

-----------------------------------

از روي صندلي پيانوي عمو واژگون شدي. چند دقيقه اي گريه اساسي كردي. براي اينكه سرگرمت كنم و يه جورايي باهات احساس همدردي كنم برات چند تا ماجرا رو از خودم و خواهرام و عمه آذر در مورد اينكه خوردن زمين و يك كم كه گذشته آروم شدن برات تعريف كردم. از اون به بعد وقتي دوياره زمين مي خوري يا طوريت ميشه مي گي : مامان، قصه خاله زهرا/ خاله زبيده/ بابايي / عمه آذر /....  رو تعريف كن. من هم داستان وار ماجراي آدمايي كه تو مي خواي رو در قالب داستان برات تعريف مي كنم و لذت رو توي تمام وجودت مي بينم نفسم.

-------------------------------

از وقتي توي تخت خودت توي اتاق خودت مي خوابي هر شب مي خواي برات قصه بگم. من هم بغل تختت روي صندليت مي شينم و برات هر كتاب و قصه اي كه تو مي خواي رو مي خونم عشق من. يكي از آرزوهام هميشه اين بوده گلكم تا به تو نزديك تر بشم نانازم.

-----------------------------

مامان : شماره تماس آتش نشاني چنده ؟

آناهيتا : ۱۲۵

- پليس

--صد و دست.

-------------------------------

مامان، من و بَريدي (بردي) مسكافه؟ و من عاشق اين جور صحبت كردن توام. به قول خاله زهرا كاش اصلا حرف زدن ياد نمي گرفتي.

-------------------------------

مامان، از توي يشقال (يخچال) بهم ژله بده.

--------------------------------

برنامه آموزشي مورد علاقت دورا ست. وقت ديدن اين برنامه، پلك نميزني. وقتي هم كه پرشين تون نداره خودت ميره سي دي به زبون اصليش و ميزاري. بعضي وقتا كنارت مي شينم و برات توضيح ميدم تا اين وسط تا با چند تا كلمه انگليسي هم آشنا شي. مرتب هم مي پرسي : مامان، دورا چرا اينجوري صحبت مي كنه؟ و من در جوابت مي گم براي اينكه انگليسي صحبت كردن رو بهت ياد بده تا بتوني دوستاي بيشتري پيدا كني.

------------------------------

يه كم كارام مونده بود و بابايي بعد از مهد تو رو آورد محل كارم. با خاله آرزو سرگرم شدين و من هم مشغول كاراي خودم شدم. يكي از سرگرميات اين بود كه موشي كه به تله افتاده بود و وسط راهرو بود رو مرتب بري ببيني. تا برمي گشتي توي اتاق دوباره از خاله آرزو مي خواستي كه بري و موش رو ببيني. خاله آرزو هم با صبوري تمام اين كار رو برات انجام ميداد. اونجا، كنارش مي نشستي و با دقت تمام نيگاش مي كري بعدشم مي گفتي من دلم مي خواد زنده باشه. نمي خوام اينطوري باشه. وقتي ديدي من نميام سمتش دستم رو خوندي(آخه من با تمام وجودم از موش چندشم ميشه حتي حاضر نيستم عكسش رو ببينم) اومدي دستمو گرفتي و گفتي : مامان، موش كه ترس نداره بيا ببينش. خيلي بلايي دخملي.

------------------------------

خونه خاله سميرا بوديم. صدات زدم تا موبايلم رو واسم بياري. يه دفه دم در اتاق ظاهر شدي و گفتي : جانم. چي گفتي مامان؟ وااااااااااااي كه دلم ضعف رفت نفسم. كلي هم خنديديم و قربون صدقت رفتيم.

-----------------------------

هر از گاهي توي يه نقشايي سير مي كني. خاله، مامان، بابا و تك تك اعضاي خونواده. بعضي وقتا هم حيوونا. حالا من اين وسط بايد سوار ماشينت بشم. با هم خريد و مهموني بريم. از بچه ات مواظبت كنم. ميفتي توي آب و دريا و بلد نيستي شنا كني داري غرق مي شي من بايد كمكت كنم. مي خوري زمين من بايد آمبولانس بشم و صداي آژيرش رو دربيارم بيام بغلت كنم ببرمت دكتر و حسابي معاينت كنم. كاش ديالوگ ها يادم مي موند تا كامل تر واست توضيح بدم بامزه من.

 ----------------------------------

ميريم مسكافه هر از گاهي. تنها كافي شاپ توي شهركه. خانمه ديگه حسابي مي شناستت. موقع سفارش دادن با حركات دستت و انگشتاي ناز كوچولوت مي گي : من يه بستني با ني پيچ پيچي مي خوام. بنده هاي خدا توي ليوان سان ساين (مخلوط بستني، ژله، تكه هاي ميوه و خامه) برات ني ميزارن تازه بايد بالاي ني رو هم يه پيچ بدن تا تو قبول كني. وقتي بستني آب ميشه با ني نوش جون مي كني. وقتي كرمان ميريم حتما بايد يه سر به آيس پك بزنيم و يه آيس پك با رنگ ني اي كه تو مي خواي برات سفارش بديم. عاشقتم هميشه.

-----------------------

مي گم دخملي عجب عاشق و شيفته اين كلاس خاله سمانه شدي ها. روزهاي كلاست يكشنبه و چهارشنبه يه. ديروز صبح (سه شنبه) خاله مربيت از مهد كودك باهام تماس گرفت كه آناهيتا گريه مي كنه و مي گه من امروز كلاس زندگي دارم چرا من و كلاس نمي برين!!!!!! گوشي رو دادن بهت و تو چريه مي كردي. پرسيدم : چي شده دخترم؟ با حالت گريه گفتي : مامان، خاله من و نمي بره كلاس زندگي. منم واست توضيح دادم كه امروز كلاس نداري. در عوض عصر با هم ميريم مسكافه خوش مي گذرونيم و تو آروم شدي.

--------------------

وقتي  "ر" كلمه ها رو "ي" مي گي خيلي خوردني مي شي.

رنگ = ينگ

آره = آيه

خاله زهرا = خاله زهيا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)