آناهيتاي مامان و بابا

اين روزهاي تو

1393/1/24 8:24
نویسنده : مامان زينب
306 بازدید
اشتراک گذاری

از حمام بيرون اومدي. نگاهي به دستاي كوچولوت كردي و گفتي : مامان، انگشتام چروك شدن بايد اتوشون كنم.


 

 

يه روزايي هست كه حسابي به دلت مي چشپه و خوشحالم احساست رو بعد از اتمامش بهم مي گي. چند وقت پيش بعد از بازي حسابي با سامان و صبا وقت خواب گفتي : مامان، امروز خيلي خوب بود و بعد از اون وقتي با نيروانا و خاله فريبا و بابايي رفتيم بيرون. از بازي گرفته تا نقاشي چهره هاي مثل ماهتون. اينجا خاله فريبا مفصل توضيح داده: http://nirvana.niniweblog.com/post346.php . اون روز هم وقت خواب گفتي : مامان امروز خيلي خوب بود.


 

 

اينم نقاشي هايي كه اخيرا كشيدي:

 

يك ربات:

يك كشتي :

يك خروس :

از بين بازي هايي كه انجام ميدي يكيشون اينه كه من مشتريت مي شم و تو سفارش كيك ازم مي گيري و بعد روي كاغذ مي كشي شكل كيكي كه مي خواهي برام درست كني، اونوقت با لگوهات يا خيالي شروع مي كني به درست كردن اون. دقيقا مثل برنامه عجيب ترين كيك هاي عروسي كه توي شبكه جم نشون ميده.

 


به خاطر برگزاري بازارچه ي خيريه ي محك كه واسه ي كمك به بچه هاي سرطانيه چند روزي با نيروانا و عسل و سامان و صبا در كنار ما بزرگترا بودي. قبل از برگزاري اين خيريه برات توضيح دادم كه قراره توي اين خيريه خريد كنيم و خوراكي هايي كه درست كرديم رو بفروشيم تا پولشون و بفرستيم واسه بچه هايي كه مريضند تا دكترها خوبشون كنن. قربونت برم كه اولين روزي كه مي رفتيم خيريه قلكت و آوردي و تمام پولايي كه پس انداز كرده بودي رو توي صندوق خيريه ريختي. وتي پولا رو ريختي اشك تو چشام جمع شد و با تمام وجودم بهت افتخار كردم. هر شب بعد از اتمام خيرهيه مي گفتي : مامان حالا بريم پيش بچه هايي كه مريضن تا من ببينمشون. من هم عكساشون و نشونت مي دادم و مي گفتم : دخترم اونا توي بيمارستانن. دعا كن زودتر خوب بشن برن پيش مامان باباهاشون.به اميد روزي كه توي هيچ خونه اي بچه ي مريض نباشه. كاش اينجوري باشه.
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)