آناهيتاي مامان و بابا

نوروز

1393/1/20 9:10
نویسنده : مامان زينب
1,064 بازدید
اشتراک گذاری

عيدت مبارك دختر بهاريم. اومدن بهار هميشه برام شادي آفرين بود مخصوصا حالا كه تو هستي و اين ماه و فصل مال توئه ديگه همه چي كامل ميشه. امسال نسبت به سال هاي قبل، دركت از تحويل سال و بهار و سفره هفت سين بيشتر بود و اين يعني اينكه تو داري بزرگ مي شي. يه روز قبل از تحويل سال سفره هفت سين كوچولويي و با كمك حاله هاي مهربونت پهن كردي و سبزه هاي زيبات و كه حسابي بزرگ شده بودن ربان زدي و گذاشتي سر سفره دختر دست سبز من و بعدش هم رفتيم پيش بابابزرگ و مامان بزرگ. سال تحويل و در هواي باروني و تميز با درخت هاي پر شكوفه زادگاه بابابزرگ و مامان بزرگ بوديم. چند روزي و اونجا بوديم و علاوه بر ديد و بازديد به گردش هم رفتيم. البته اينقدر هوا اون چند روز باروني بود كه فقط تونستيم يك بار به گردش بريم. متاسفانه جيغ زدنت هات اونجا هم ادامه داشت و از اونجايي كه دو تا طرفدار (بابابزرگ و مامان بزرگ) هم داشتي كه حسابي حمايتت مي كردن و علت جيغ زدنت هات و ديگران ميدونستن روز به روز اين رفتارت بدتر مي شد حتي يك بار هم اشكم و درآوردي دختر. دست به دامن مشاور مهدتون شدم و اون هم گفت اين رفتارهات و بزارم به حساب اينكه از محيط خسته شدي ولي بعد از اينكه برگشتيم اگه باز هم تكرار شد بايد جددي بررسي بشه. اين موضوع باعث شد ما زودتر برگرديم خونه. از اون روز تا حالا خيلي بهتر شدي چون مرتب توسط مربي مهدت(خانم جوادپور) و من و بابايي برات يادآوردي ميشه كه به جاي جيغ زدن در مورد مشكلت يا ناراحتيت صحبت كن. خوشحالم كه دارم موفق مي شوم ولي هنوز وقتي خيلي خسته ميشي و دور و برت شلوغه اين رفتارت ادامه داره كه با محروم كردنت از چيزايي كه دوست داري مثل بستني خريدن يا سي دي تماشا كردن بهت مي فهمونم هر كار اشباهي تنبيهي داره و تو هم خوب ياد گرفتي و وقتي نبايد اون روز بستني بخوري مي گي مامان من امروز نبايد بستني بخورم. مي گم : ميدوني چرا؟ مي گي : آره چون جيغ زدم و كار بد انجام دادم. براي بابايي تولد گرفتي و گفتي : بابايي من واست تولد گرفتم و رقصيدي و كيك و با هم بريدين. به هر حال تعطيلات نوروز هم تموم شد و ما الانم منتظر تولد توييم تا برگزارش كنيم. چند روز پيش همين كه خاله سمانه رو ديده بودي گفتي : خاله من دوست دارم واسم اسكوتر بخرين و به خاله هات هم سفارش دادي واست طبل بخرن.  تم تولدت و امسال خودت انتخاب كردي و داري سعي مي كني چيزي به كسي نگي تا بتوني سورپرايزشون كني ولي تا حالا كه موفق نشدي چند روز پيش هم به بابايي و خاله زهرا مي گفتي : شما هم واسه تولدم دعوتين ها.اينم عكس هايي كه گرفتيم البته الان ديدم كه عكست سر سفره هفت سين نيست كه بعدا ميزارمش:

 

 

باغچه كوچيك خونه بابابزرگ كه شكوفه هاي درختاش در اومده بودن.

ديدن گوسفندها براي اولين بار حسابي برات لذت بخش بود با شجاعت لمسشون مي كردي و بهشون سيب مي دادي و بخاطرشون كلي كوهنوردي كردي تا كنارشون باشي. بعدشم مي گفتي يكيشون و ببريم خونمون.  خوشحالم برات بخاطر اين تجربه.

 

كنار رودخونه حسابي گل بازي كردي و توي آب سنگ پرتاب كردي.

 

 ازم خواستي كه بزارمت بالاي درخت و ازت عكس بگيرم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)