آناهيتاي مامان و بابا

1 قدم مانده به لحظه آغاز شدنت

1393/1/26 15:0
نویسنده : مامان زينب
683 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خيلي بهتري نانازم. تا ظهر كنارت بودم و مهد هم نرفتي فقط رفتي كارت دعوت هاي خاله هات و دادي. آخه واسه اونا كارت دعوت، مخصوص بود.  بعدشم گفتي مي خوام يه سر به كيكم بزنم براي همين بردمت خونه خاله سمانه تا پيشرفت كار و ببيني. ديروز مي گفتي : مامان دوست دارم دختر داشته باشم. بزرگ شدم دوست دارم عروس شم. منم گفتم : عزيز دلم وقتي بزرگ شدي مي توني با كسي كه خيلي همديگر و دوست دارين ازدواج كني. ببين چقدر بامزه شدي عسلك.  خلاصه اينكه از پشت تلفن هم به بابايي مي گفتي : بابا بيا زود خونه بريم براي مامان گل بخريم. آخه روز مادره من مي خوام براش گل بخرم و دستش و ببوسم. من هم مي شنيدم و حظ مي كردم عزيز دلم. الهي تنت سالم باشه مادر. دوست دارم نفسك. دلم مي خواد قبل از تولدت اين لينك و كه پارسال برات گذاشتم بخوني دخترم تا بدوني چقدر از به دنيا اومدنت لذت بردم و به عرش رفتم:

http://anahita89.blogfa.com/post/133

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)