جشن پايان سال در مهد كودك
بيست و دوم ارديبهشت ماه جشن پايان سالتون برگزار شد. توي اين جشن تعداد كمي از كارهايي كه از اول مهر ماه انجام دادين و گلچين كرده بودن و بصورت نمايشگاه برپا كردن. قرار بود توي اين جشن شعر بابابزرگ و با دوستات بخونيد. من و تو و خاله زهرا زودتر رفتيم سينما و بعدشم بابايي اومد. دلم مي خواست زودتر كاردستي هات و نقاشي هات و ببينم. دل تو دلم نبود. باورت ميشه دختركم. همين كه وارد سالن سينما شدم توي اين همه نقاشي و كاردستي دنبال اسم آناهيتا بودم. نقاشي هات و ديدم و لبخندم روي لبم شكفت. لبخندم به اوج رسيد وقتي اين نقاشي رو ديدم و دلم ضعف رفت:
من و كشيده بودي. كيف كردم. از اين بيشتر لذت بردم وقتي ديدم من و خندون كشيدي. قرررررربون اون دستاي كوچولوت كه اينقدر زيبا من و فهميدي. بغلت كردم و بوسيدمت. دنيا رو بهم داده بودن. دلم مي خواست جيغ بزنم و بگم : عاشقتم دختركم. ولي خودم و كنترل كردم. خيلي دوووووووووووووست دارم نفس من.
جشن شروع شد و تو هم خسته بودي اساسي. صبح زود پا شده بودي و خواب ظهرت هم از دست داده بودي. همش مي خواستي من كنارت باشم و من تو دلم دعا دعا مي كردم كه موقع اجراي شعرتون همكاري كني و بري روي صحنه. نوبت شما كه شد خودت و رسوندي به دوستات و موقعي كه مي بايست بري بالا دست من و گرفتي و گفتي : مامان، تو هم بيا. گفتم : من اجازه ندارم بيام ولي اگه دوست نداري مي توني نري. اين و كه گفتم دستم و ول كردي و رفتي بالا و خيلي زيبا آهنگتون و با دوستات خوندي و جايزت و گرفتي و اومدي پايين. با تمام وجودم بهت افتخار كردم. اينم بقيه عكس ها:
سامان عزيز هم رفت اون بالا و شعر مامان بزرگ و خوند. رفته بودي اون جلو و به مجري مي گفتي : اين سامان ه.
جاي همه دوستان خالي. حسابي خوش گذشت. من كه كلي ازتون انرژي گرفتم خوشكلم. به اميد موفقيت ها و روي صحنه رفتن هاي پي در پي تو عزيز دلم. دوست دارم و برات بهترين ها رو آرزو مي كنم. بوووووووووس