كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان - 2
دختركم،
تمام تلاشم و مي كنم كه تجربه هاي جديد به دست بياري. توي اين راه همراهيت مي كنم. سعي مي كنم براي به دست آوردن يه تجربه جديد مطمئن بشم كه همه چي درسته و بعد تو رو به سمت اون تجربه سوق بدم. توي اين مسير اگه نخواستي ادامه بدي بهت سخت نمي گيرم. خوشبختانه دو تا كلاس ورزش و موسيقيت خوب داره پيش ميره و تو هر دوتاشون و دوست داري. از اول تابستون براي اينكه فعاليت هاي مهدتون كم ميشد و از اونجايي كه ساعت كاري مهد هم بخاطر كار ما زياده.(از 7 صبح تا 4 بعدازظهر) تصميم گرفتم با توجه به تجربه خيلي خوب و ارزشمندي كه زمان بچگي هاي خودم توي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان داشتم تو رو با اين مكان آشنا كنم و از اونجايي كه تو علاقه زيادي به گل بازي و خمير بازي داري توي كلاس سفالگري كانون شركت كني. خوشحاليم براي اين بود كه تو ديگه توي مهد كودك بيكار نيستي. خلاصه اينكه با كانون صحبت كردم و هزينه را هم پرداخت كردم و تو هم خوشحال از اينكه قراره يه روزايي از مهدكودك بياي بيرون و برات تنوعي هم بشه. يكي دو جلسه كه رفتي متوجه شدم محيط كانون خيلي شلوغه و از همه رده هاي سني هم توي اين مكان ميام. يه خرده نگران شدم. آخه توي مهدكودك، مربيتون هميشه مواظبتونه ولي توي كانون خبري از مراقبت كردن از شما ها نبود و همه بچه ها مي بايست خودشون مواظب خودشون باشن. تو از همه كوچيك تر بودي و من بيشتر نگران شدم. فعاليت هات خيلي خوب پيش مي رفت. تو حسابي استقبال مي كردي و بي صبرانه منتظر جلسه بعدي كلاست بودي. اولين حادثه اتفاق افتاد و تو وقتي بيرون كانون در حال بپر بپر بودي زمين خوردي و حسابي زانوي پاي راستت خراشيده شد. باز هم بخاطر علاقه ات براي رفتن به كانون به خودم دلداري دادم كه ممكن بود اين اتفاق توي مهد هم بيفته و باز هم تو به كانون رفتي. يه روز كه اومدم دنبالت ديدم انگشت دستت رو چسپ زدن پرسيدم چي شده؟ مربي مهدت گفت از كانون كه اومده انگشتش چسپ زده بود. راننده آژانسي كه تو رو مي برد و مياورد گفته بوده مثل اينكه دستش به ميز خورده و كمي زخم شده. وقتي با هم به خونه رفتيم بهم گفتي : مامان من ديگه نمي خوام برم كلاس سفالگري آخه خاله من و دعوا كرده. گفتم : چرا؟ چيزي نگفتي. وقتي رسيديم خونه. چسپ انگشتت رو باز كردي خبري از زخم دستت نبود ولي انگشتت كبود شده بو و متورم. پرسيدم چي شدي ؟ گفتي: رفته لاي در. من : چرا بايد اين اتفاق مي افتاد. روز بعد زنگ زدم به مدير كانون و تا صداي من و شنيد گفت : خدا دخترتون زنده نگه داره. اينقدر كه شيطونه. مهر من و برداشته و برده دم در مربي ازش گرفته و همون موقع يه باد اومده در بسته شده و انگشتش لاي در مونده. من : خداي من اگه اتفاقي براي انگشتت مي افتاد من چيكار مي كردم؟؟؟؟؟؟؟؟ شوكه شدم. خدا رو هزار بار شكر كردم و بعد هم گفتم : شايد من اشتباه كردم توي اين سن آناهيتا رو آوردم اينجا. مي بايست بزارم بزرگتر بشه. به هر حال ديگه نمي خواد بياد كانون. مدير كانون خيلي ناراحت شد و كلي هم اصرار كرد كه حتما دوباره آناهيتا رو بيارين تا از دلش دربياريم. متاسفانه هنوز وقت نشده در مورد اين موضوع و سر زدن به اونجا باهات صحبت كنم ولي عزيز دلم، من و ببخش كه اين دفعه بي گدار به آب زدم. شايد اگه يه بار باهات اومده بودم و محيط و ديده بودم اون وقت تصميم گيري برام مهمتر بود. همش به اين فكر مي كردم كه چون زمان بچگي هاي خودم ارزشمندترين لحظاتم توي كانون بوده پس حتما براي تو هم خوب خواهد بود. من تمام تلاشم و مي كنم كه بهترين حالت برات پيش بياد اميدوارم هيچ وقت ديگه اين دلخوري ها از كسي برات پيش نياد. دوست دارم و برات بهترين ها رو آرزو دارم.