آناهيتاي مامان و بابا

18 ماهگی و واکسن

1390/8/7 15:10
نویسنده : مامان زينب
193 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره دخمل مامان ۱۸ ماهه شد و واکسن ۱۸ ماهگی خانم خانما زده شد. قبلا از دوستام در مورد این واکسن زیاد شنیده بودم که بچه ها حسابی اذیت می شن و من خودم رو برای دو سه روز تب و پادرد دخترکم آماده کرده بودم. سه شنبه شد و با بابایی به مرکز بهداشت رفتیم. بعد از گرفتن قد و وزن و دور سر به اتاق واکسن رفتیم. اولین واکسن رو به دست چپت زدن و بعدش به پای راستت. الهی بمیرم مادر. من که اشکم در اومد. البته اینو بگم که قبلش حسابی در مورد این موضوع باهات صحبت کرده بودم. خدای من مگه می شد جلوی جیغ زدنت و گرفت. اشک می ریختی گوله گوله. نمی دونم درد این آمپوله اذیت کرد یا اینکه از من و بابایی خیلی کم توقع شدی؟! آخه ما دو تایی از ترس اینکه دست و پات و تکون بدی محکم گرفته بودیمت. فکر کنم وحشت کردی مادر. معذرت می خوام. واقعا ما رو ببخش نفسک. بعدشم مگه می شد جلوی گریه ات رو گرفت بعدشم که پا درد شدید که جیغت به هوا بود تا شب و بعد هم تب شدید و پاشویه. فردا که تبت کم تر شده بود انگار ترسیده شده یودی و نمی خواستی راه بری. نخواستیم زیاد به روت بیاریم برا همین تا می خواستی راه بری درد میومد سراغت نق می زدی ولی ما به روی خودمون نمیاوردیم و می گفتیم اشکال نداره پاشو دخترم. تو هم پا می شدی و لنگون لنگون راه می رفتی. با تشویقای ما اعتماد به نفست برای راه رفتن بیشتر می شد. به هر حال دو شب کامل تب کردی و تا سه روز میلنگیدی. بعدشم که بابایی برای کاری رفت تهران و تو حسابی بد اخلاق شدی مادر. نق می زدی و جیغ می زدی و بهونه می گرفتی. خدا خیری به این دایی ها و زن دایی بده که وقتی باهاشون بودی اخلاقت بهتر می شد. یکی دو بار هم با گریه می گفتی : "با   با " و دیشب هم اینقد گریه کردی که به هق هق افتادی بعد که بغلت کردم سرت رو رو شونه هام گذاشتی و گفتی :"مامان. بابا" الهی بمیرم. جگرم آتیش گرفت. واقعا چقد بچه ها فهمیده ان. حتی توی این سن. بابایی صبح زود اومده و خوشحالم که امش دیگه تو خوب خواهی بود به امید خدا. عزیزکم اگه این چند روز بداخلاق شدم و زیاد محلت ندادم و بهت توجه نکردم منو ببخش. بزار به حساب خستگیهام. دوست دارم عشق من. دوست دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)