آناهيتاي مامان و بابا

مهدکودک

1390/9/20 11:24
نویسنده : مامان زينب
320 بازدید
اشتراک گذاری

وای خدایا امروز چقد ناراحت شدم. ساعت ۹:۳۰ که اومدم پیشت. اشک می ریختی گوله گوله. توی بغل مربیت بودی (خاله ملکشاهی). بغلت کردم. سرت رو گذاشتی روی شونم و دستاتو انداختی دور گردنم. پشتت و ماساژ دادم و باهات صحبت کردم. بهتر شدی ولی بازم ناراحت بودی و نق می زدی. ازت پرسیدم:"شیر می خوای؟" گفتی:"نه"

پرسیدم:"لالا داری؟" گفتی:"نه"

پرسیدم:"به می خوری؟" گفتی:"نه؟"

پس چی شدی؟!!

یک ساعتی که کنارت بودم و به هر طریقی سرگرمت کردم. موقع اومدن با گریه رفتی بغل مربیت. وای خدای من صدای جیغ هات کل مهد رو گرفت. صبر کردم تا آروم بشی. ولی مگه آروم می شدی. برگشتم و دیدم کنار دیوار نشستی و گریه می کنی. الهی بمیرم مادر. جیگرم آتیش گرفت. خیلی خودم و کنترل کردم تا گریه ام نگیره. بغلت کردم و ماساژت دادم تا آروم شدی. این دفعه بهتر بودی. باهات صحبت کردم و سپردمت دست مربیت. خیلی بهتر شدی نازنین. خدا رو شکر.

نفسکم، ببخش منو. حتما خیلی وقتا من و بغل من و می خوای. ولی من نیستم عسلک. خواهش می کنم قوی باش و صبور. خیلی دوست دارم عشق من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)