آناهيتاي مامان و بابا

این روزها....

1391/7/18 10:38
نویسنده : مامان زينب
235 بازدید
اشتراک گذاری

اين روزاي تو با اسباب بازي هاي آرايشگري و آشپزخونه و دكتر بازي مي گذره. نمونش اين بازيه:

 آناهيتا : مامان، بيا.

مامان : جانم دخترم.

-- : مي خواي بازي كنيم؟

- : چه بازي دخترم؟

-- : خاله آرايشگر بازي.

- : براي چي مي خواي بري آرايشگاه.

-- : مي خوام برم تولد.

- : تولد كي؟

-- : آناهيتا.

موهات و كوتاه مي كنم و سشوار مي كشم و بعد ميريم مهموني تولد آناهيتا و ميرقصيم و شمع خيالي فوت مي كنيم و كيك خيالي مي بريم.

دكتر بازي هم مراسميه براي خودش:

آناهيتا : مامان، دهنت رو باز كن.

سرت رو به علامت تاسف تكون ميدي و مي گي: شكلات نخور. شيريني نخور.

منم نگات مي كنم و مي گم: چشم.

گاهي هم بازي اين مدلي ميشه:

آناهيتا : مامان، دلت درد مي كنه؟

مامان : آره عزيزم. ميشه معاينم كني.

گوشي رو روي دلم و سينم و گلوم و صورتم با تمام وجودت فشار ميدي و بعد بهم قرص ميدي و مي گي: قرص بخور خوب بشي.

قربون تخيل قشنگت كه منم با اين دنيات حالي مي برم اساسي.

چند وقت پيش مطلبي برات نوشتم و نگراني خودم رو از بابت اينكه كلمه ترس رو به كار مي بري به روي كاغذ آوردم. حالا مي خوام اينا رو براي تو و همه دوستاني كه مطلبم رو خوندن و بهم كمك كردن از نگراني درآم بنويسم:

فريباي عزيزم به خوبي اين كلمات و جملات و احساس رو درك مي كنه. ماجرا مربوط به تابيه كه به چهارچوب آشپزخونه وصله و تو بيشتر وقتا زماني ازش استفاده مي كني كه نيرواناي نازنين و فريبا جون ميان خونمون. نوبتي سوار ميشين. نيروانا عاشق تند تاب خوردنه و تو هم مي بايست آروم آروم و با حواس جمع تابت بديم كه مبادا دلت بريزه و بگي : ترسيدم. آروم. هر دفه اين ماجرا تكرار مي شد و ما هم به احساست احترام مي گذاشتيم تا اينكه كم كم در حين تاب دادن مي گفتي : تند. ما هم كمي تندترش مي كرديم ولي باز هم مواظب بوديم كه مبادا چهره ات رو در هم بكشي و ترس بياد سراغت. حالا بايد براي تو و فريبا و نيرواناي گلم بگم كه چقد پيشرفت كردي: پريشب اومدي و گفتي : مامان مي خوام تاب تاب عباسي سوار شم. منم گوش به فرمان شدم و سوارت كردم. يه كم كه تابت دادم گفتي: تند مي خوام. منم شروع كردم به تند تاب دادنت. تند و تند و تند. كيف كردي و خنديدي و گفتي: مامان، آناهيتا و نيروانا شجاعن. منم همرات ذوق كردم و آفرين و صد آفرين گفتم و قربون صدقت رفتم نازنين. اينقد توي تاب با سرعت زياد بودي كه بعدش با نق اومدي پايين و بعدشم توي بغلم بي هوش شدي. اون شب احساس خوبي داشتم از اينكه به احساست احترام گذاشتم و زورت نكردم و گذاشتم خودت كم كم به اين پيشرفت بزرگ برسي و يا به قولي خودت خودت رو پيدا كني. نمي دونم اين حرفم درسته يا نه؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)