آناهيتاي مامان و بابا

دلبري مي كني ها...

1391/7/8 14:3
نویسنده : مامان زينب
229 بازدید
اشتراک گذاری

ديشب با هم رفتيم توي تختخواب. نميدونم كي خوابت برد اينقد كه دير خوابيدي.  غرق خواب بودم كه صدات و شنيدم: عزيزم، دستمال مي خوام فين كنم. چشامو باز كردم. فكر كردم داري تو خواب حرف ميزني. نه بابا كاملا بهوش بودي. نگام كردي و با شيطنت خاصي دوباره گفتي: عزيزم، دستمال مي خوام. دلبري كردنت من و كشته دلبرك. از امروز صبح همين كه جمله ات يادم مياد دلم ضعف ميره عزيزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)