آناهيتاي مامان و بابا

دلتنگي هاي تو

اين روزا دلتنگي هاي تو براي دوستاي مهدكودكت همچنان ادامه داره. براي كم شدن دلتنگي هات تصميم گرفتي واسشون نامه بنويسي. تو مي گفتي و من روي كاغذ مي نوشتم. بعدشم گفتي : مامان اينا رو مثل يه پستچي بده به دوستام وقتي رفتي سرچشمه. نامه ها رو به همراه يه نقاشي از خودت بسته بندي كردي و دادي به من. كلي هم تاكيد كردي كه يادت نره. متن نامه هايي كه واسه سانيا و شيوا و يكي از خاله هاي مهدكودكت نوشتي رو برات ميزارم دختركم: سانيا جان عزيزم خيلي دلم واست تنگ شده. بالاخره يك روز از تابستونا ميام بهت سر مي زنم سرچشمه. و خيلي هم دلم واسه همه دوستام تنگ شده. سانيا، سلام به شيوا برسون. آناهيتا شيوا جان عزيزم، بالاخ...
29 شهريور 1394

تغيير

تو لايق بهترين ها هستي دختركم. از وقتي كه توي وجودم بودي تا به حال اين جمله هميشه ورد زبونم بوده و تمام تلاشم و كردم تا بهترين ها برات فراهم بشه چون تو لياقت بهترين امكانات و شرايط وداري ومن خودم و مسئول ميدونم براي پيشرفت تو تلاش كنم. از اونجايي كه خودم توي محيط كوچيك سرچشمه بزرگ شدم و رشد كردم ديگه دوست نداشتم تو هم درگير اين محيط كنم. اين شهر كوچيك زيبايي هاي خاص خودش و داره ولي از اونجايي كه حسابي آلوده شده اونم بخاطر كارخونه هايي كه در اطرافش ساخته اند و روز به روز امكاناتش كمتر و كمتر ميشه من و بابايي هم تصميم گرفتيم تغييري اساسي توي روند زندگيمون بديم. مهاجرت از سرچشمه به كرمان و ثبت نام تو نازنينم توي يكي از مدارس كر...
28 شهريور 1394

اين روزها

دختركم عزيز من: اين روزهاي تو كه به مهرماه نزديك ميشيم و انتخاب پيش دبستاني تو و ثبت نامت يه پروژه بود و من در اولين فرصت برات مي نويسم به زيبايي در حال سپري شدنه. كلاس باله و ژيمناستيك خاله فريما همچنان ادامه داره و تو تونستي يك جلسه توي كلاسايي كه مربوط به گروه سنيت ميشه شركت كني و در كنار هم سن و سالات حركات ورزشيت و انجام بدي. عالي بودي دختركم. مربي مهربونت بهم گفت آناهيتا امروز عاليه. بودن با هم سن و سالات توي اون جلسه باعث شد بهتر و با دقت بيشتري حركاتت و انجام بدي و جالب اينكه با دقت بيشتري به حركات ديگران نگاه مي كردي. مهم اينه كه بدوني ورزش كردن براي هميشه بايد توي برنامه زندگيت باشه. اينكه برات ثابت بشه جسمت برات مهمه و ...
25 مرداد 1394

خداشناسي تو

آناهيتا: مامان، خدا چه شكليه؟ مامان : تو چي فكر مي كني؟ آناهيتا: من فكر مي كنم خدا شكل يه فرشته خيلي خيلي مهربونه. مامان:آره عزيزم. همين طوريه. آناهيتا : مامان، خدا چه رنگيه؟ مامان: تو چي فكر مي كني؟ آناهيتا: صورتيه. مامان: آره عزيزم. همون طوريه كه خودت توي ذهنت فكر مي كني. آناهيتا: مامان، شايدم نوراني باشه. مامان : تو هر جور كه دوست داري مي توني خداي خودت و بشناسي و تصور كني نازنينم. مهم اينه كه بدوني منبع عظيم و پرقدرتي وجود داره كه سرشار از زيبايي، پاكي، رحمت، مهربوني و .... است.   ...
24 مرداد 1394

سفرنامه گيلان و تبريز

مسافرت به همراه عمه و عاطفه جون به سمت گيلان و بعد هم اردبيل و تبريز جزو يكي از بهترين خاطره هاي سفرهامون رقم خورد دخملي من. اين مسافرت دو هفته اي طول كشيد و تجربه هاي زيبايي براي همه ما مخصوصا تو رقم خورد. قبل از رفتن به اين سفر تو بدون من و بابايي براي اولين بار يك شب تا صبح رو با خاله زهرا سپري كردي و من خوشحالم كه اين پيشرفت توي زندگي توي نازنين رقم خورد.   سفرنامه اين مسافرتمون به اين شكل بود: قلعه رودخوان و طبيعت زيباش و ديديم و به همراه عمه جون و دختراي عزيزش و امير حسين لباس سنتي پوشيديم و كلي عكس خوشكل گرفتيم. شب رو توي چادر به همراه صداي زيباي آب رودخونه گذرونديم.     &nb...
10 مرداد 1394

سی و چهار سالگی من

بعدا نوشت: وقتي كه توي تولدم من و بغل كردي و بوسيدي و تولدم و بهم تبريك گفتي و بعد هم برام رقصيدي انگار دنيا رو به من دادن. دختركم؛ در كنار تو شيرين ترين لحظات داره برام رقم مي خوره. دوست دارم عزيزكم.     ...
10 تير 1394

تجربه هاي من و تو

اخيرا بخاطر يكسري كارهايي كه تو انجام ميدادي تلنگري عظيم به من وارد مي شد كه من دارم با تو چيكار مي كنم و تو رو به كجا مي كشونم. حقيقتش اينه كه من و بابايي تا دو سه ماه پيش هيچ وقت براي تو پفك يا چيپس نمي خريديم. با وجود اينكه خودمون هم بدمون نميومد بخوريم ولي از وقتي تو متولد شدي ما اين عادت و كنار گذاشتيم. اين موضوع در مورد فست فود و نوشابه هم صدق مي كرد. خلاصه اينكه با بزرگتر شدن تو فهميدم بخاطر تندي سوسيس و كالباس تو هيچ علاقه اي به اين غذاها نداري ولي در مورد چيپس و پفك و نوشابه اينطوري نبود. ما به تو در مورد مضرات اين خوراكي ها گفته بوديم. ضررشون براي پوست، دندون، بدن و.... ولي من با چشمان خودم مي ديدم كه تو توي تولدها و مهموني ه...
20 خرداد 1394

شيرين زبون من

به قول خاله زهرا كه وقتي بچه تر بودي و صحبت مي كردي و كلمات و پس و پيش مي گفتي و اشتباه تلفظ مي كردي مي گفت: آناهيتا كاش هيچ وقت حرف زدن درست ياد نمي گرفتي خاله. اينقدر كه ما كيف مي كرديم با حرف زدنت. صدات خيلي قشنگه مادر. خيلي هم زيبا صحبت مي كني. ولي هنوز كلماتي هستن كه تو خوب تلفظشون نمي كني و يا حروفشون و پس و پيش مي گي. مساقبه (مسابقه) يكي از اين كلماته. و وقتي اين كلمه رو به كار مي بري من و بابايي با اينكه مي گيم: منظورت مسابقه است ديگه. ولي بازم با نگاه به همديگه حسابي كيف مي كنيم كه تو هنوز داري اينجوري صحبت مي كني. دوست داريم كوچولوي شيرين زبون ما ضمناً خاله زبيده مهربون از بدو تولدت تا حالا از تمام كلماتي كه پس و پيش تلفظ م...
19 خرداد 1394

اين روزها...

آناهيتا : مامان، اولين آدم كي بود؟ چطوري غذا مي خورد؟ كي بهش غذا ميداد؟ خدا براش غذا درست مي كرد؟ مامان : خدا دو تا زن و مرد و آفريد كه با هم همسر بودن. آناهيتا : آهان پس بزرگ بودن؟ مامان : آره عزيزم. آناهيتا : مامان آخه چرا من اينقدر دير به دنيا اومد؟ مامان :  خوب تا من و بابا با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم يه خرده طول كشيد. كنترل هيجانات تو اين روزها برام يه مساله شده. اينكه چجوري يادت بدم كه بايد خشم، شاديت و ... رو كنترل كني برام مثل يه پروژه بزرگ شده. اميدوارم بتونم بهت كمك كنم دخترم. مطمئنا تو هم خوب از پسش برمياي. دوست دارم. به زيبايي آواز مي خوني و من اين موضوع رو وقتي بيشتر متوجه شدم كه...
12 خرداد 1394