اين روزها...
آناهيتا : مامان، اولين آدم كي بود؟ چطوري غذا مي خورد؟ كي بهش غذا ميداد؟ خدا براش غذا درست مي كرد؟
مامان : خدا دو تا زن و مرد و آفريد كه با هم همسر بودن.
آناهيتا : آهان پس بزرگ بودن؟
مامان : آره عزيزم.
آناهيتا : مامان آخه چرا من اينقدر دير به دنيا اومد؟
مامان : خوب تا من و بابا با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم يه خرده طول كشيد.
كنترل هيجانات تو اين روزها برام يه مساله شده. اينكه چجوري يادت بدم كه بايد خشم، شاديت و ... رو كنترل كني برام مثل يه پروژه بزرگ شده. اميدوارم بتونم بهت كمك كنم دخترم. مطمئنا تو هم خوب از پسش برمياي. دوست دارم.
به زيبايي آواز مي خوني و من اين موضوع رو وقتي بيشتر متوجه شدم كه با نيرواناي عزيز يه كنسرت راه انداختين و تو به عنوان خواننده اومدي روي صحنه. هم آوازهاي مثلا انگليسيت بسيار زيبا بود و هم شعرهايي كه توي مهدكودت ياد گرفته بودي. به خوبي احساست و به من انتقال دادي نازنينم. منم به فكر اينم كه استعدادت و توي اين زمينه پرورش بدم.
اين روزها بيشتر خواهان مستقل شدني. اينكه خودت بري بستني بخري. اينكه خودت كيفت و به دوش بكشي و به سمت كلاست بري و... از گفتن يادآوري هاي تكراري در مورد كارهات به تو واكنش نشون ميدي و مي گي : آخه مامان چند بار اين حرف و ميزني. آخه چرا دارين اينجوري من و تربيت مي كنين؟ و من خوشحالم براي تو نازنينم.