آناهيتاي مامان و بابا

اين روزها...

1394/3/12 11:47
نویسنده : مامان زينب
830 بازدید
اشتراک گذاری

آناهيتا : مامان، اولين آدم كي بود؟ چطوري غذا مي خورد؟ كي بهش غذا ميداد؟ خدا براش غذا درست مي كرد؟

مامان : خدا دو تا زن و مرد و آفريد كه با هم همسر بودن.

آناهيتا : آهان پس بزرگ بودن؟

مامان : آره عزيزم.

آناهيتا : مامان آخه چرا من اينقدر دير به دنيا اومد؟

مامان : سوال خوب تا من و بابا با هم آشنا شديم و ازدواج كرديم يه خرده طول كشيد.خندونک


كنترل هيجانات تو اين روزها برام يه مساله شده. اينكه چجوري يادت بدم كه بايد خشم، شاديت و ... رو كنترل كني برام مثل يه پروژه بزرگ شده. اميدوارم بتونم بهت كمك كنم دخترم. مطمئنا تو هم خوب از پسش برمياي. دوست دارم.


به زيبايي آواز مي خوني و من اين موضوع رو وقتي بيشتر متوجه شدم كه با نيرواناي عزيز يه كنسرت راه انداختين و تو به عنوان خواننده اومدي روي صحنه. هم آوازهاي مثلا انگليسيت بسيار زيبا بود و هم شعرهايي كه توي مهدكودت ياد گرفته بودي. به خوبي احساست و به من انتقال دادي نازنينم. منم به فكر اينم كه استعدادت و توي اين زمينه پرورش بدم.محبت


اين روزها بيشتر خواهان مستقل شدني. اينكه خودت بري بستني بخري. اينكه خودت كيفت و به دوش بكشي و به سمت كلاست بري و... از گفتن يادآوري هاي تكراري در مورد كارهات به تو واكنش نشون ميدي و مي گي : آخه مامان چند بار اين حرف و ميزني. آخه چرا دارين اينجوري من و تربيت مي كنين؟ قه قهه و من خوشحالم براي تو نازنينم.

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سیما
9 تیر 94 9:25
وب جالبی دارین به منم سر بزن...