آناهيتاي مامان و بابا

با من صحبت كن...

1391/8/15 10:42
نویسنده : مامان زينب
661 بازدید
اشتراک گذاری

آخه بچه من نمي دونم چرا وقتي توي خواب جيشت مي گيره بجاي اينكه پاشي و بگي جيش دارم اول گريه و زاري راه ميندازي و ما رو مجبور مي كني اون وقت شب از بي توجهي فعال برات استفاده كنيم. آخه نه صحبت مي كني كه چي مي خواي و نه مياي توي بغلمون. براي همين چند دقيقه اي محلت نميديم. فقط  دست و پا ميزني و گريه و زاري و جيغ راه ميندازي. اگر چه قبل از خواب هر جور شده دسشويي مي برمت ولي نمي دونم بعضي وقتا چي ميشه كه نصفه شب ها دوباره مثانه محترم پر ميشه. گاهي بعد از اينكه مي بيني محلت نمي ديم و كلي گريه  كردي و به هق هق افتادي پا ميشي و با گريه مي گي: جيش دارم. و گاهي هم خودت رو خيس مي كني و بعد آروم ميشي. كاش فقط خونه خودمون اين اتفاق مي افتاد. بعضي وقتا اين بد خوابي خونه پدربزرگ و مادربزرگ ها اتفاق ميفته كه حالا بيا و درستش كن. بنده هاي خدا حسابي اذيت ميشن. من موندم كه چرا اينطوري ميشي؟ ناراحت ميشي از اينكه چرا خوابت به هم خورده؟ يا چيز ديگه ايه كه من نمي دونم. با من صحبت كن دخترم. برام از احساست بگو تا بتونم مشكلت رو حل كنم. يعني علت چيه؟!

-------------------------------

پي نوشت:

اين موضوع حسابي ذهنم رو درگير كرده بود براي همين يه سر به خانم روانشناس زدم تا نظر ايشون رو هم بپرسم. صحبت هاي ايشون هم تقريبا شبيه نظرات دوستانم بود كه برام ثبت كرده بودند. خانم روانشناس من و خاطر جمع كرد كه اگر اين رفتار در طول هفته سه - چهار بار اتفاق بيفته بايد نگران بود و يا اينكه از دو ماه بيشتر بشه، كه خدا رو شكر اين حالت براي دختر نازنين من صدق نمي كنه. خيالم راحت تر شد كه مشكل خاصي نيست ولي باز هم  فكرم مشغول بود. من هم دست به كار شدم و با توجه به شناختي كه از روحياتت داشتم  اين دو روز تعطيلي وقتم رو بيشتر باهات گذروندم. با هم بازي كرديم. آواز خونديم. كتاب خونديم. رقصيديم. هر وقت به سمت نق زدن مي رفتي ازت مي خواستم با من صحبت كني. بهت مي گفتم: دخترم، با من صحبت كن. بگو چي مي خواي؟ بلافاصله رفتارت عوض مي شد و سر صحبت رو باز مي كردي و من خوشحال از اينكه بهت نزديك مي شم. وقت خواب ازت مي خواستم اگه شب جيش داشتي و آب مي خواستي گريه نكني و چيزي رو كه مي خواي به من بگي. تو هم با صداي زيبايت مي گفتي : باشه. و حالا، خوشحالي من بيشتر از اينه كه ديشب (نوزدهم آبان ماه) دو بار بيدار شدي. اول نق زدي و من بغلت كردم و گفتم با من صحبت كن. چي مي خواي عزيزم؟ و تو گفتي : آب مي خوام. دفه دوم هم بدون نق زدن گفتي: مامان، جيش دارم. واي كه از خوشحالي بال در آوردم. كيف كردم. كلي قربون صدقت رفتم و بعد با ناز و نوازش دوباره خوابوندمت. اينم بگم كه حالا ديگه وقتي من و صدا ميزني و من مشغول يك كار ديگه هستم و با تمركز جوابت رو نميدم با شيرين زبوني نگام مي كني و مي گي: مامان، با من صحبت كن. چشم دختركم. من با تمام وجودم و با تمام احساسم با تو صحبت مي كنم. من و تو، هم صحبت هاي خيلي خوبي خواهيم شد. مگه نه؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)