آناهيتاي مامان و بابا

آرزوهاي تو...

1391/8/29 9:52
نویسنده : مامان زينب
327 بازدید
اشتراک گذاری

-مامان، مي خوام پرواز كنم. بهم بال بده. مي خوام مثل پرنده ها پرواز كنم.

-با بال هات مي خواي كجا بري؟

-پيش ستاره ها و ماه.

من فقط نگات مي كنم و لبخند ميزنم و در آغوش مي كشمت زيباي من، چون حرفي براي گفتن در مقابل آرزوي زيبايت ندارم.

 

 اينقد به هواپيما علاقه مند شدي كه بابايي برات يكي خريد. روزاي اول روشنش مي كردي. صدا ميده و روي زمين حركت مي كنه و درش باز مي شه. كلي باهاش كيف مي كردي ولي چند روزيه مي گي:

-مامان، چرا نميره تو آسمون؟

-دخترم، هواپيماهاي خيلي بزرگ مي تونن اوج بگيرن برن تو آسمون. اين خيلي كوچيكه.

-مامان، مي خوام سوار هواپيماي خيلي خيلي خيلي بزگ بشم.

-چشم دختر نازنينم، در اولين فرصت.

البته اين آرزو رو براي سوار قطار شدن هم داري.

 

 چند روزيه يك كلمه سر زبونته: علي ملي. نمي فهميدم چي مي گي؟ تا اينكه ديروز گفتي: مامان بريم پيش علي ملي و امير محمد كه فهميدم منظورت امير علي ه پسرگل دوست خوبم آرزو.

از آرزوهاي زيبا و قشنگت براي بازي با نيروانا، امير علي، امير محمد ، صبا و سامان هر چي بگم كم گفتم عسلك.

 

 -مامان، خاله فريبا تولد نيروانا دعوت كنه.

و خاله فريباي مهربون هم بخاطر تو مي خواد براي جگر گوشش تولد بگيره.

با تمام احساس مادرانه ام، برايت دعا مي كنم كه به تمام آرزوهاي زيبا و باارزشت برسي بانوي بهار و يقين داشته باش كه براي رسيدن به لحظه هاي بزرگ زندگيت هميشه همراهت خواهم بود جگر گوشه ي من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)