آناهيتاي مامان و بابا

كلاس هاي خلاقيت و استا آبي

1392/3/27 15:32
نویسنده : مامان زينب
578 بازدید
اشتراک گذاری

شنيدن اين خبر از فريباي عزيزم كه قراره يكسري كلاس هاي خلاقيت ويژه شهرستاني ها توسط موسسه خلاقيت روزهاي پنج شنبه داشته باشيم هيجان و ذوق فراواني برام داشت. اينقدر خوشحال بودم كه قراره تحولي عظيم توي زندگيت پيش بياد كه به اين فكر نكردم مايي كه دو سه ماهي يك بار ميريم كرمان، حالا قراره هر هفته توي اين گرماي خشك راهي كرمان بشيم. با ذوق فراوان براي بابايي تعريف كردم و اون هم خوشحال از اين برنامه استقبال كرد. براي انتخاب پكيج با دوستامون به موسسه رفتيم و با برنامه هايي كه مدير موسسه برامون تعريف كرد هيجانم براي اين برنامه بيشتر شد. براي به حد نصاب رسيدن اين كلاس و كنسل نشدنش با خاله فريبا و خاله سمانه خودمون رو به آب و آتيش زديم تا نفر پيدا كنيم. سريع هزينه رو به حساب ريختيم تا جاي هيچ بهونه اي براشون نباشه و هر هفته تماس مي گرفتيم كه ما هستيم و منتظريم. پكيج انتخابي ما اين بود:

افزایش هوش هیجانی - آموزش مفاهیم ریاضی به روش مونته سوری - زبان انگلیسی - نقاشی خلاق - افزایش دقت و تمرکز - افزایش سرعت عمل - خلاقیت و تفکر واگرا

تا زمان تشكيل كلاست مرتب بهت مي گفتم كه قراره بري كلاس و تو هم از اون شب كه با هم رفتيم موسسه مي گفتي: كلاس خلاقيت و استا آبي ميرم مامان؟ كلاس فوتبال هم برم؟ مامان مي خوام برم مدرسه، كلاس فوتبال، دانشگاه.

قربون آرزوهاي قشنگت. اميدوارم به هر چي مي خواي با تلاش و پشتكارت برسي. مطمئن باش من و بابايي هميشه در كنارتيم عزيز دلم.

23ام خرداد ماه اولين جلسه كلاست بود. از 9 تا 12:30 و عصر از 4 تا 7:30. بدليل گرفتاري اي كه براي بابايي پيش اومد نتونستيم با هم بريم كرمان و با وجود داشتن مهموناي عزيزمون (عمه افروزه) من و تو صبح پنج شنبه راهي كرمان شديم. به كرمان كه رسيديم نيم ساعتي وقت داشتيم. رفتيم پيش مامان بزرگ بابابزرگ و خاله ها. تو خوشحال بودي و براي اونا تعريف مي كردي كه داري ميري كلاس. آژانس گرفتيم و رفتيم موسسه. دوستاي ديگه ات هم اومدن. به محض ورودت به كلاس نگاهي به ديوارا كردي و با خوشحالي وصف ناپذيري گفتي : مامان، برامون ABCD چسبودن. با نيروانا عكس گرفتين و هر دو خوشحال بودين. عسل و ويانا و اميرعلي هم اومدن و ما راهي رفتن شديم. از پشت در صدات رو مي شنيدم كه مي گفتي : بچه ها، خاله مربي هامون الان ميان. ظهر نيم ساعتي زودتر دنبالت اومدم. باز هم صدات رو مي شنيدم. بچه ها مي گفتن: تو بچه اي و تو مي گفتي : نه، من بچه نيستم. (آخه تو از همشون کوچیکتره نانازم) از كلاس كه اومدي بيرون خوشحال بودي و من هم با ديدنت انرژي گرفتم. خاله فريبا بازهم ازتون عكس گرفت و رفتيم خونه. دوشي گرفتي و ناهار خوردي و موقع اومدن براي كلاس عصرت خواب به سراغت اومده بود. ولي تا فهميدي كه بايد بري كلاس چشات برقي زد و پا شدي و آماده شديم. عصر براتون دو تا كلاس گذاشته بوند : نقاشي خلاق و قصه گويي. كلاس زبان رو تشكيل ندادن. اول گفتن مربي نمي تونه پنج شنبه بياد و بعد هم يهويي گفتن مربي گفته زير 4 سال براشون كلاس نزارين. نميدونم چي بگم ولي حذف يكي از كلاس ها و گذاشتن كلاس قصه گويي براتون بجای یکی دیگه از اون کلاسا اونم بدون هماهنگي با ما باعث شد به من يكي كه بربخوره كه چرا اينطوري شده؟؟ به هر حال كلاس عصرتون هم تموم شد و ما برگشتيم خونه. اونقدر خسته شده بودي كه به محض اينكه سوار ماشين بابابزرگ شديم تا برگرديم سرچشمه خواب رفتي و اين خواب ادامه داشت تا 10 صبح فرداش. دوست داري باز هم كلاس بري و من برات خوشحالم. اميدوارم اين موسسه بتونه قول هايي كه در طول هفته به ما داده رو براي اين هفته عملي كنه مخصوصا در مورد محیط. دختركم، خوشحالم برات كه اين تجربه جديد رو تو زندگيت شروع كردي و مطمئن باش تا هر وقت كه تو دوست داري اين كلاس ها ادامه پيدا خواهد كرد دخترفهميده من. فقط تنها دعايم اينه كه اين موسسه باعث پيشرفت تو بشه و خلاقيت تو رو در هر زمينه اي كه تو مي خواي بروز بده. من و بابايي هميشه با توييم نازنينم. دوست دارم.

اينم عكساتون. با اجازه فريباي نازم از وبلاگ فريبا برداشتم:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)