آناهيتاي مامان و بابا

مراسم خواب شبانه

1392/7/9 10:9
نویسنده : مامان زينب
221 بازدید
اشتراک گذاری

شب كه ميشه مرتب بهت يادآوري مي كنم كه دخترم بايد ساعت ۹ بخوابي تا فردا سرحال بري مهدكودك و پرانرژي باشي. براي همين تو هم هي مي پرسي : مامان، الان ساعت چنده؟

 بعد از مسواك زدن رفتي به سمت اتاقت و تو تختت دراز كشيدي:

آناهيتا: مامان، قصه بابا منصور رو برام تعريف كن.

منم از فرصت استفاده كردم و قصه ي بابا منصور رو تعريف كردم كه رفت كلاس مهارت هاي زندگي و دوستش چون مداد رنگي نياورده بود مداد رنگيهاش رو داد به اون تا اون و شاد كنه و خودش هم كار خوب انجام بده.

قصه كه تموم شد. گفتي : نه اون قصه بابا منصور رو تعريف كن كه از دوچرخه خود زمين.

منم با آب و تاب قصه بابا منصور رو برات تعريف كردم.....

بعد كه تموم شدي گفتي قصه شنگول و منگول و تعريف كن و من هم شروع به تعريف اين قصه كردم. چند بار وسطاش خواب رفتم و تو بيدار و هوشيار مي گفتي : بعدش چي شد مامان؟ (انگار اولين بار بود اين قصه رو مي شنيدي بامزه من) و من باز هم ادامه ميدادم.....

ديگه خواب خواب بودم كه گفتي : مامان، من مي خوام قصه آقا خرسه رو برات تعريف كنم. منم توي خواب و بيداري گفتم : حالا بزار واسه فردا شب. بعد با خودم فكر كردم عجب مادري هستم ها. حالا كه دخترم مي خواد يه قصه كه از ذهن خودشه برام تعريف كنه چرا كنفش كنم؟! براي همين گفتم : باشه. تعريف كن.

شمرده شمرده و واضح : يكي بود يكي نبود. غير از خداي مهربون هيچ كس نبود. يه جنگل سرسبز و قشنگ بود كه آقا خرسه توش زندگي مي كرد. يه روز خورد زمين و پاش شكست (با خودم گفتم به به سوژه يه پست وبلاگت جور شد. طاقت بيارم و نخوابم تا فردا همش رو واست به يادگار بزارم) بعد آمبولانس اومد و بَريدش بيمارستان......قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد. من خواب رفتم و نتونستم بفهمم اين وسط از ذهن تو چي تراوش كرد. از خودم ناراحت شدم. من و ببخش دختركم. اينقدر كه خسته مي شم ديگه آخراي شب بايد التماس پلكام كنم تا زودتر از پلكاي بلند و زيباي تو روي هم نيفتن ولي بازم نميشه. حيف شد اينطوري شد. ولي من خوشحالم براي تو. براي ذهن خلاق تو. براي پيشرفت تو كه قصه هاي با معني از خودت مي سازي. دوست دارم. فردا كه اين پست رو خوندي من و بخاطر نشنيدن كامل قصه زيبات ببخش زيباروي من.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)