آناهيتاي مامان و بابا

اولين برف زمستوني امسال

1392/10/16 14:45
نویسنده : مامان زينب
644 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولين برف زمستوني رو داشتيم. خدا رو شكر ( متاسفانه تا حالا بارون هم خيلي كم باريده بود ) ديشب موقع خواب وقتي توي تختت جا گرفتي ازم خواستي كنارت بخوابم. منم پايين تختت دراز كشيدم تا تو خوابت ببره. خواب خواب بودم كه با صداي تو بيدار شدم.

آناهيتا (با صداي غمگين به سمت گريه): مامان، به خورشيد خانوم بگو ديگه بيرون نياد بجاش رنگين كمون بياد.

من : دخترم، دعا كن بارون بباره اون وقت حتما رنگين كمون پيداش ميشه.

خوابيدي و من نيمه شب براي اينكه ببينم پتوت و از روت كنار نزده باشي به اتاقت اومدم. پرده اتاقت و كه كنار زدم ديدم نرم نرمك برف خوشكل و سفيدي در حال بارشه.تبسمي كردم و به چهره ناز تو كه خواب خواب بود نگاه كردم و خدا رو شكر كردم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)