آناهيتاي مامان و بابا

روزهاي فراموش نشدني

1393/6/30 10:32
نویسنده : مامان زينب
964 بازدید
اشتراک گذاری

در طي يك هفته دو تا عروس و داماد عزيز و مهربونمون و كه تو هم خيلي دوسشون داري راهي خونه هاشون كرديم و براشون بهترين روزها و لحظات و آرزو كرديم. به اميد خوشبختي هر دو تا عروس و دومادمون: دايي ياسر و زن دايي مهدا ، دختر عمه عاطفه و همسرشون آقا پدرام

مراسم دايي ياسر :

از ظهر كه من رفتم آرايشگاه با من بودي. از بدو ورودمون به آرايشگاه تا وقتي برمي گشتيم كه حدودا 4 ساعتي طول كشيد يه بند صحبت كردي. از مدل مويي كه قراره شينيون كني تا صحبت كردن در مورد فاميل و مامان و بابات. فقط يكي دو مورد بود كه از شيرين زبوني تو لذت مي بردن و باهات همكاري هم مي كردن. من چيزي نمي گفتم چون مي دونستم فايده اي نداره و فقط گوش مي دادم و سعي مي كردم صحبتات و به ذهن بسپرم تا اينجا برات ثبتشون كنم:

-من دوست دارم خانوم آرايشگر بشم. البته بابام مي گه خانوم دكتر شو. شايدم خانوم دكتر شم. ولي اول ميرم دانشگاه و بعد ازدواج مي كنم.

-من دوست دارم براي عروسيم اين مدل مو و آرايش و انتخاب كنم. نه، اون يكي رو انتخاب مي كنم. مامان، نظر تو چيه؟

خلاصه اينكه وقتي آرايش من تموم شد. نگاهي به من كردي و گفتي : مامان، به نظرم موقع عروسيت خوشكل تر شده بودي. الان خيلي زشت شدي. من دوست ندارم. زود برو پاكشون كن. من : غمگین حسابي خسته شده بودي و من اين موضوع رو از هيجان زيادي كه اومده بود سراغت متوجه مي شدم. حاضر نبودي بخوابي و مرتب به مويي كه خانوم آرايشگر برات درست كرده بود دست ميزدي. مدتي كه اونجا بوديم بنده هاي خدا دو بار موهاي تو رو ترميم كردن. لباس عروست و تنت كردي و اون تل تورداري كه برات تهيه كرده بودم و رو سرت گذاشتي. بابابزرگ اومد دنبالمون و با هم به تالار رفتيم. توي ماشين خواب رفتي و من از اين دلهره داشتم كه وقتي بيدار ميشي مطمئنا هنوز خسته اي و حسابي گير ميدي. يك ساعتي گذشت و تو بخاطر سر و صدايي كه داشت بوجود ميومد بيدار شدي. حدسم درست بود. به همه چيز گير ميدادي :

اين لباس خيلي زشته نمي خوامش. اين تور كجه نمي خوامش. اين موها خيلي زشتن و بي ادبن خرابشون مي كنم. نبايد از پيشم بري.  اين آهنگ بي شعوريه نمي خوامش.

وقتي هم خاله ها و مامان بزرگ ميومدن سمتت تو جيغ ميزدي و من و مي چسپيدي. تا اينكه زن دايي نيلوفر و اميرمحمد عزيز اومدن و با كمك زن دايي حالت بهتر شد و از بغل من جدا شدي. رفتي پيش امير محمد و كلي با هم رقصيدين. اون شب تو بخاطر حضور پرنيان و پارساي عزيز حسابي خوش به حالت بود. بعد از مراسم متوجه شدم كه وقتي ماشين عروس و داماد وارد محوطه تالار شد تو به سمت دايي دويدي و جيغ ميزدي : دايي جاني، دايي جاني. قربون صداي قشنگت برم كه تازگي ها هر كسي رو كه مي خواي صدا بزني تهش "جاني" هم مي گي. دوست دارم. مراسم به خوبي و خوشي برگزار شد و تو توي ماشين بيهوش شدي. وقتي به خونه رسيديم تو غرق خواب بودي ولي اجازه ندادي لباست و عوض كنيم. در طول شب من و بابايي چند بار تلاش كرديم لباست و كه پر فنر و تور بود از تنت جدا كنيم ولي تو حاضر نشدي و زود متوجه مي شدي. تو اون شب با لباس عروس گلبهي رنگت به خواب رفتي و من مطمئنم بخاطر سنگيني لباس روي تنت خوب نتونستي بخوابي. فردا صبح كه از خواب بيدار شدي. نشتي و گفتي : مامان، بيدار شو. نگاهت كردم و گفتم : صبحت بخير عزيزم. گرسنته. گفتي :

مامان، من بالاخره بايد با كي ازدواج كنم؟ من : تعجب

گفتم : هر وقت هم قد و هم سن من شدي مي توني با كسي كه همديگر و دوست داشته باشين ازدواج كني.

گفتي : خوب من امير محمد و خيلي دوست دارم. دلم مي خواد با اون ازدواج كنم. من نگاهت كردم و بهت لبخند زدم شيرينكم.

هديه دايي ياسر به مهموناش شاخه گل رز بود.

تو به همراه آقا پارسا

مراسم دختر عمه عاطفه:

 تو ديرتر به آرايشگاه اومدي و وقت چنداني نداشتي كه صحبت كني ولي حسابي با خانوم آرايشگر همكاري كردي تا موهات خوشكل بشن دخملي. به تالار رفتيم و تو خيلي زود خستگي و گرسنگي به سراغت اومد. به همه چي گير ميدادي : لباست، موهات، آرايش من و.... حتي قسمتي از موهات رو هم خراب كردي. كيك رو كه آوردن تو خوش اخلاق شدي و حالت بهتر شد.

اين لباس و خاله مريم عزيز زحمت كسيد و براي باغ واست دوخت. دستش طلا. جاش حسابي توي مراسم دايي ياسر خالي بود. اگر چه اين لباس و حاضر نشدي توي مراسم دايي بپوشي و وقتي هم اينجا با رضايت خودت پوشيدي بعدش گير دادي كه همون لباس عروسم و مي خوام و حسابي نق زدي و گريه كردي ولي تا چشمت به بادكنكا و حباب سازاي بيرون از تالار افتاد كه دستفروش ها مي فروختن سرحال شدي.

اين روزهاي خوش كه حسابي منتظرشون بوديم تموم شدن و برامون يه عالمه خاطره خوب باقي موند. جاي همه دوستاي خوبم خالي بود.

باز هم براي عروس و دوماداي عزيزمون آرزوي خوشبختي مي كنم. دوستون داريم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نجمه
31 شهریور 93 9:15
سلام آناهيتاي خاله عروسي دايي ياسر مهربونت مبارك ايشالا عروسي خودت عزيزم و به قول كرموني ها بيام با چلوصافي برات آب بپاشم
مامان زينب
پاسخ
يعني اون موقع من و تو چه شكلي هستيم نجمه جوني؟ ممنونم براي اومدنت عزيز دلم.