آناهيتاي مامان و بابا

اين روزهاي تو...

1394/2/30 11:15
نویسنده : مامان زينب
909 بازدید
اشتراک گذاری

با هم پياده روي مي كرديم كه پرسيدي ازم:

آناهيتا : مامان ميدوني نخ چطوري درست ميشه؟

من : چطوري؟

آناهيتا : ابرا رو برمي دارن و باهاشون نخ درست مي كنن.

من : قه قهه و بعد داستان درست شدن نخ و برات تعريف كردم و باز تو گفتي : آخي بع بعي هاي عزيزم. عزيزاي دلم كه شماها رو مي كشن.غمگین و من برات قانون طبيعت و داستان وار شرح دادم.


اين روزها مسئله پير شدن آدماي دور و برت برات مهم شده. موي سفيد توي سر آدما برات نشونه اينه كه طر پير شده. چشمت افتاد به چند تا تار سفيد موي سر من و گفتي : واي مامان من بايد زودتر ازدواج كنم. گفتم : چرا؟ گفتي : آخه تو داري پير ميشي و ميميري. من : قه قههو روزي ديگه به موهاي سر بابابزرگ نگاهي انداختي و لمسشون كردي و گفتي : بابابزرگ شما ديگه پير شدين مگه نه؟ بابابزرگ لبخندي زد و درآغوش كشيدت و گفت : آره دختركم. حالا من دارم مرتب اين موضوع و بهت يادآوري مي كنم كه دختركم وقتي آدما مواظب بدنشون باشن تا مريض نشن و هميشه شاد باشن و ورزش كنن و خوب غذا و ميوه بخورن ديرتر ميميرن و كنار عزيزانشون هستن. دوست دارم كوچولوي نگران منمحبتبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله زهرا
31 اردیبهشت 94 10:35
عاشقتم فیلسوف کوچولوی من
مامان الهه
31 اردیبهشت 94 11:53
ای جوووونم چقدر بچه ها شبیه همن....یسنا که میگفت من بزرگ.نمیشم تا شما پیر نشید
مامان ساینا و سبا
4 خرداد 94 7:23
سلام عزیزم...این داستان پیری و مرگ چه حکایتها دارد... انشا... همیشه سالم و تندرست باشید و سایتون بالای سر دختر گلتون...