سفرنامه گيلان و تبريز
مسافرت به همراه عمه و عاطفه جون به سمت گيلان و بعد هم اردبيل و تبريز جزو يكي از بهترين خاطره هاي سفرهامون رقم خورد دخملي من. اين مسافرت دو هفته اي طول كشيد و تجربه هاي زيبايي براي همه ما مخصوصا تو رقم خورد. قبل از رفتن به اين سفر تو بدون من و بابايي براي اولين بار يك شب تا صبح رو با خاله زهرا سپري كردي و من خوشحالم كه اين پيشرفت توي زندگي توي نازنين رقم خورد.
سفرنامه اين مسافرتمون به اين شكل بود:
قلعه رودخوان و طبيعت زيباش و ديديم و به همراه عمه جون و دختراي عزيزش و امير حسين لباس سنتي پوشيديم و كلي عكس خوشكل گرفتيم. شب رو توي چادر به همراه صداي زيباي آب رودخونه گذرونديم.
طبيعت بسيا زيبا و شگفت انگيز ماسال رو ديديم و حسابي لذت برديم.
به ماسوله رفتيم و از اونجايي كه نم نم بارون هم ميومد حسابي كيف كرديم. مخصوصا شمعدوني هايي كه روي بالكن خونه هاي زيباي اونا بود.
جنگل و ساحل زيباي گيسوم رو ديديم. مزرعه اي كه پشت جنگل گيسون بود اينقدر شگفت انگيز بود كه هممون با هم جيغ هيجاني زديم تا هيجانمون و نشون بديم. درختاي بسيار زيبايي كه از دو طرف جاده قد كشيده بودن و بعد هم به هم رسيده بودن. مثل يه تونل كه با وجود روشنايي هوا مجبور ميشديم چراغاي ماشين و روشن كنيم. هوا فوق العاده بود. بارون شديد و طبيعت فوق العاده.
ساحل آستارا رو ديديم و چون هوا طوفاني بود اجازه شنا به كسي نميدادن.
حياط خونه زيبايي كه توي پره سر اجاره كرديم و بعدش هم سر امير حسين با تابي كه توي حياط بود آسيب ديد.
جاده بسيار بسيار زيباي اسالم به خلخال و براي رسيدن به اردبيل رفتيم. اين طبيعت و فقط بايد ديد. با كلمات نميشه وصف كرد. بايد ديد و جزو تك تك سلول هاي بدن قرار داد.
توي اين دشت زيباترين لحظات برام رقم خورد. تو خواب بودي و من اصل طبيعت و ديدم. فوق العاده بود. جاي همه دوستانم خالي.
اردبيل ، سرعين و تبريز هم در آخر مسافرتمون رفتيم و حسابي هم خوش گذشت.
توي اين سفر بجز يك مورد كه ميزارم به حساب اينكه توي مسير رفت به شمال دو روز تو راه بوديم و حسابي خسته شده بودي اذيت كردي بقيه سفر عالي بودي دختركم. خوش اخلاق بودي و با امير حسين هم هيچ مشكلي نداشتي خدا رو شكر. متاسفانه درست به خاطر نميارم كه چه اتفاقي افتاده بود كه گفتي : مامان، همش ادبم يادم ميره يه كاري كن ديگه يادم نره.
عاطفه عزيزمون با وجود داشتن ني ني توي دلش همسفرمون بود و اين موضوع باعث شد كه تو رابطه عميقي با عاطفه داشته باشي. با تمام احساست شكمش و لمس مي كردي و قربون صدقه ني ني ميرفتي. ميون اين قربون صدقه رفتن از اونجايي كه بابايي قبلا بهت گفته بود من و مامانت تصميم گرفتيم فقط تو رو داشته باشيم آروم به من گفتي :
مامان مي خوام يه راز بهت بگم. بيا بدون اينكه بابا بفهمه توي دلت به خدا بگو يه ني ني تو دلت بزاره. آخه اگه تو دلت بگي خدا صدات و مي شنوه. منم بغلت كردم و گفتم : دختركم مامانا و باباها بايد با هم به خدا بگن كه ما ني ني مي خواهيم. چشات برقي زد و گفتي : يعني تو و بابايي براي اينكه من و داشته باشين با هم به خدا گفتين. منم گفتم : آره عزيز دلم ما با هم به خدا گفتيم يه دختر ناز بهمون بده و خدا تو رو بهمون داد. اونقدر هيجان زده شدي كه موضوع ني ني رو فراموش كردي و من و محكم بغل كردي و گفتي : خيلي دوستون دارم مامان.
دخترك عزيز من،
من و بابايي برات بهترين ها رو مي خواهيم. فعلا هم دلايل خاص خودمون و داريم براي اينكه تو تك فرزند بموني نازنينم. دلايلي كه وقتي بزرگ شدي حتما برات خواهم گفت. دوست داريم و برات بهترين سفرها رو آرزومنديم.