آناهيتاي مامان و بابا

آناهیتا و بارون

1390/6/7 15:18
نویسنده : مامان زينب
206 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزیه نم نمک بارون می باره. دیروز بعدازظهر که می خواستیم بریم پیش نیروانا باز هم نم نم بارون شروع شد. تا بابایی آماده شد دو تایی رفتیم تو حیاط. تو که تا حالا تجربه افتادن دونه های بارون روی سرت رو نداشتی کلی با تعجب دور و برت و نگاه می کردی. کف دستاتو به سمت آسمون گرفته بودی و دهنتو باز کردی بودی و با هر افتادن قطره بارون روی سرت چشاتو می بستی. چهرت خیلی عزیز شده بود نفسکم. گفتم : "بارون بارون" بعد نگام کردی و گفتی : " آب آب آب" قربونت برم که اینقد خوشکل فهمیدی. بعدشم تا بابایی کاراشو انجام داد رفتیم تو پارک و زیر نم نم بارون تاب بازی کردیم. خاطره ی شیرینی بود با تو نفسم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)