آناهيتاي مامان و بابا

مراسم خوابوندن تو...

برات بگم از مراسم خوابت دخملي. خيلي كم پيش اومده كه زودتر از من يكي خوابيده باشي. مگر اينكه توي خونه باشي و تا لنگ ظهر بخوابي و ديگه خواب بعدازظهر نداشته باشي اونوقت ساعت هاي 11 شب ديگه هلاكي از وروجك بازي و به قول خودت "شيطون ناقلايي". ولي شب هاي ديگه من مادر مراسم دارم براي خوابوندن شماي دختر.  10:30 تا 11:00 مامان زينب : آناهيتا، وقت خوابه. بريم مسواك. آناهيتا : باشه. مسكاك سبز و مسكاك قور قوري صدف و مي خوام.   ميريم براي مراسم مسواك زدن و آب بازي و شير آب رو تا ته چرخوندن و كل كل با مامان كه اين بده و نبايد اسراف كنيم و استفاده از انواع و اقسام خمير دندون ها (مراسم مسواك زدن رو قبلا توي يك پست مفصل توضيح داده ام). بالخره با ...
25 شهريور 1391

چند عكس...

اين عكس ها تقديم به همه دوستداران الهه آب: هشتمين سالگرد ازدواج مامان و بابا   چادر نمازي كه خاله حميراي عزيزم برات زحمت كشيد   حياط خونه بابابزرگ باغچه خونه بابابزرگ و حاصل زحمت هايشان در دستان تو ويلاي زيباي دايي بستني خورون براي خوردن بلال كباب شده آخر شب ها بابايي رو روانه حياط مي كني نازنين تولد خاله افسانه مهربون ...
21 شهريور 1391

كلمات جديد شيرين

مامان زينب جونم، عينكت رو درآر. حالا بخواب. اساسي موهامو ميزي به هم . داري چيكار مي كني دخترم؟ مي خوام موهات و شنيون(shenion) كنم. اين كلمه رو تو از كجا ياد گرفتي؟؟؟؟  مي خورمت دخترك شيرين من. ...
4 شهريور 1391

اين روزها...

ديروز خونه خاله افسانه درخشيدي عسلك، با خوندن كامل شعر حروف الفباي انگليسي. در اولين فرصت صداي نازت رو ضبط مي كنم و ميزارم. ...
25 مرداد 1391

غمگینم

انگشتانم توان تايپ اين جملات رو نداره. قلبم به درد مياد و غم بزرگي تو دلم مي نشينه. فقط بغض مي كنم و پلك نمي زنم تا اشك از چشمانم جاري نشه. آخه نمي خوام تو من و تو اين حال ببيني. اون وقت مي پرسي: مامان، ناراحتي؟ (با اون لحن شيرين پرسشي كردن جملاتت). آره عزيزكم، ناراحتم. غمگينم براي دل شكسته بچه هاي زلزله آذربایجان كه الان بي پناهند و حتي يتيم. فكرش عذابم مي ده. چيزي براي گفتن ندارم جز سكوت و صبر فراوان براي همه اونايي كه غم بزرگي بر دلشون نشسته. http://news.niniweblog.com/post104.php زیباترین صحنه زلزله: ...
24 مرداد 1391

مطلب جالب

هميشه اين جملات رو دوست داشتم. حتي قبل از اينكه به فكر بچه دار شدن باشم اينا رو مي خوندم: کودکان وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند. وقتی با خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند. وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که بُزدل باشند. وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند. وقتی با تمسخر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند. وقتی با حسادت زندگی می کنند می آموزند که در خود احساس گناه داشته باشند. اما اگر با شکیبایی زندگی کنند بردباری را می آموزند. اگر با تشویق زندگی کنند اعتماد و اطمینان را می آموزند. اگر با پاداش زندگی کنند با استعداد بودن و ...
17 مرداد 1391

نگرانم

اين روزا كلمه مي ترسم رو براي بعضي چيزا بكار مي بري:  وقتي كه توي سي دي هات هواپيما مي بيني مي خواي بنشيني و مدتي نيگاش كني و بعد هم مي گي : هباپيما مي ترسم. مي گم: چرا؟ چيزي نمي گي. توي اينترنت سرچ كردم و در مورد ترس كودكان يكسري مقاله خوندم. اكثر مقالات اين و مي گه كه وقتي شناخت از چيزي داره بوجود مياد احساس ترس هم همراهش هست. براي همين نبايد اين احساس سركوب بشه و بايد كودك رو با اون چيزي كه ترس ازش بوجود اومده روبرو كرد. حالا مسئله اينه كه من چطوري بايد تو رو با هواپيما روبرو كنم؟ براي همين مجبورم فعلا باهات صحبت كنم. بهت ياد دادم كه چطوري هواپيما اوج مي گيره و ميره بين ابرها. حالا خودت با حركت دستت اوج گرفتن هواپيما رو نشون ميدي. درب...
17 مرداد 1391

پيشرفت تو

دو سه روزه جملات سوالي رو با لحن سوالي مي پرسي و اين يعني يه پيشرفت زيبا. بهت تبريك مي گم نازنينم. ...
16 مرداد 1391

شيريني مثل عسل..

هر اسباب بازي اي رو كه نمي توني پيدا كني ازم مي پرسي: ..... كوش؟ منم مي گم: نمي دونم تو بگو؟ مي گي: نيست. رفته بغل مامان باباش لالا كنه.  (خوابيده) به شيرين زبوني در مورد آدم هايي كه دوستشون داري و دلت براشون تنگه هم همين طوري مي گي.   ...
15 مرداد 1391