آناهيتاي مامان و بابا

درخت

توي حياط خونه مي ايستي و به درخت چنار توي باغچه كه قدش به ابرها هم ميرسه نگاه مي كني. باد كه مياد شاخه هاش و حسابي تكون مي ده. با صداي بلند مي گي: دخت (deakht) ميفتي ها. ...
11 مرداد 1391

اين روزها...

اين جور مواقع دلم مي خواد بخورمت:  -از علاقه زيادت به دنت با طعم هاي مختلف هر چي بگم كم گفتم. شنبه كه از مهد كودك اومديم خونه گير دادي كه دنت مي خوام. بابايي اومد و دستش درد نكنه رفت برات خريد. قرارمون شد فقط روزي يكي. دنت صورتي رو كه خوردي گير دادي زرد هم مي خوام. تا شب هي گفتي و ما گفتيم: قرارمون اينه كه روزي يكي. آخراي شب رفتم توي حياط كه پريدي كنارم مي خوام بيام بيرون. گفتم : مي خواي بيرون چيكار كني ؟ با شيرين زبوني گفتي :  ماشين بنزين بزنم دنت بخرم. من و بابايي هم چشامون در اومد از اين حرفت و قاه قاه خنديديم. -ديشب گير دادي به بابايي بلال مي خوام. بابايي هم ساعت 11 شب رفت بيرون و واسه توي وروجك بلال كباب كرد.  -بابايي خسته و د...
9 مرداد 1391

31 سالگي مامان به روايت تصوير

سورپرايز قشنگي بود. دوستاي مهربونم و بابا منصور و آناهيتاي نازنين،در خاطرم،۳۱ سالگي زيبايي رو نقش بستند. دست همشون طلا.       چقد خوشحال شدم از ديدن تو نازنين. بابايي اومده بود مهد كودك دنبالت. ...
11 تير 1391

گاهي ما بزرگترها اشتباه مي كنيم

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است دختركم، دودل بودم اين ماجرا رو برات بنويسم يا نه؟ با خودم مي گفتم: اگه بنويسم، بعدا كه اين رو مي خوني  حتما شرمنده ات مي شم. باور كن عزيزم يك ماهي هست با خودم درگيرم كه بنويسم يا نه؟  از اونجايي كه اين وبلاگ براي اين بوجود اومده تا من تمام لحظات تو رو ثبت كنم وظيفه خودم دونستم كه لحظه به لحظه خاطرات تلخ و شيرين رو برات به يادگار بزارم.  اميدوارم، بعدا كه اين پست رو خوندي ما رو درك كني كه علت تمام اين اتفاقات اين بوده كه تو براي همه ي ما خيلي خيلي مهمي ولي ما بزرگترها هم گاهي اشتباه مي كنيم و تنها خداونده كه پاك مطلقه نفسك. بر ما خرده نگير و ما رو ببخش عسلك. برات مي نويسم ولي اين رو مي دونم...
10 تير 1391

این روزها...

اين روزها اگه صبح زود بيدار باشي با هيچ ترفندي نميشه فرستادت مهد كودك. مي گي: مهد نه. خونه، مامان و بابا. بعضي صبح ها مثل امروز صبح با اينكه بيدار نبودي ولي احساس مي كردي كه داري ميري مهد. توي بغلم با چشم هاي بسته زمزمه مي كردي: خونه. بابايي. نه. مطمئنم توي مهد كودك خيلي بهت خوش مي گذره. چون وقتي توي خونه هستي مرتب از دوستات و خاله هات ياد مي كني. من هم وقتي حرف مهد كودك  پيش مياد برات  اينطوري توضيح ميدم كه: من و بابايي هم دلمون مي خواد هميشه كنارت باشيم ولي اين خلاف قانون طبيعته. تو بايد وارد اجتماع بشي و با دوستات خوش بگذروني و چيزاي جديد ياد بگيري. دنياي اطرافت رو بشناسي و تجربه هاي زيادي به دست بياري. بعد از اينكه اين صحبت ه...
6 تير 1391

پروژه دوم ...

يك هفته اي هست كه پروژه از پوشك گرفتنت شروع شده. هنوز قصد و حوصله انجام اين كار رو نداشتم، ولي از اونجايي كه خاله هاي مهد كودكت گفتند كه ماشااله آناهيتا خوب مي تونه در مورد جيش و پي پي صحبت كنه و هر وقت اونا رو انجام ميده در به در دنبال خاله باقري مي گرده كه : خاله باقي، آناتا پي پي پوشك عبض. براي همين من هم پشتم گرم شد كه وقتشه. كتاب هايي كه در اين مورد خوندم بيشتر روي اين تكيه كرده بودن که بايد در انجام اين کار حسابي تشويق بشن و جايزه بگيرن و اگه خودشون رو كثيف كردن سرزنش نشن. ولي از انجام اين پروژه چيزي نگفته بود و بهتر ديدم كه از تجربيات دوستهای عزیزم استفاده كنم. بعضي ها گفتند از شورت كمك آموزشي استفاده كنم كه اگه جيش كرد فقط اون ...
تير 1391

آناهیتا در کاشان و اصفهان

بالاخره موفق شدم عكس هاي عسل خانوم رو آپلود كنم. اونم توي هاست خودش. حالا ديگه خيالم از بابت آپلودينگ راحته.   اينم عكس هاي كاشان و اصفهان  آناهيتا خانم توي حياط خانه هاي فين كاشان:       آناهیتا سوار کالسکه شد و کلی کیف کرد.  گل دختر در باغ گل های اصفهان کلی با این سنگ ریزه ها و سوراخ های گلدونا کیف کردی مگه نه؟ (از نشستنت معلومه عسلک) آناهیتا توی باغ پرنده ها. منارجنبون و آناهیتا در حال پف فیل خوردن آناهیتا و مبيناي نازنين  در میدان نقش جهان اون شب كلي روي چمن هاي ميدان نق...
21 خرداد 1391