آناهيتاي مامان و بابا

مسافرت با قطار

1391/10/1 9:35
نویسنده : مامان زينب
199 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره، تونستیم تجربه زیبای مسافرت با قطار رو برات فراهم کنیم. من و تو و بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله ها راهی سفر مشهد شدیم. متاسفانه, بابایی بخاطر درس و دانشگاه نتونست بیاد. هیجانت به محض دیدن قطار وصف ناپذیر بود و من هم با دیدن شادی تو کیف کردم نازنین. به محض اینکه تخت ها رو درست کردیم تخت بالا رو انتخاب کردی و خاله زهرا هم با حوصله و صبری که نسبت به تو داره ساعت ها با تو اون بالا بازی کرد و حتی تا نیمه های شب اونجا خوابیدی. اگر چه من کلی نگران بودم. به محض اینکه یه قطار باربری می دیدی می گفتی: مامان، سوار این قطار بشیم و من توضیح میدادم که این قطار مسافربری نیست. تو بازی می کردی و شاد بودی و راهروهای قطار رو می پیمودی و من به این فکر می کردم که چقدر کویر زیباست. یکرنگ یکرنگ. چه سکوتی حاکم بود. این رو از کوه هایش و از خارهایش و حتی ریگ هایش می شد فهمید. و فریبای نازنینم واقعا که توی قطار یاد شازده کوچولو میفتی. شازده کوچولو که وقتی قطار رو دید پرسید: این آدم ها از جایی که بودن راضی نبودن که دارن برمی گردن؟ اینجاست که دنیای بی رنگ و ریای شازده کوچولو ها رو مثل دنیای یکرنگ کویر دیدم.


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)