آناهيتاي مامان و بابا

آناهيتا در مشهد 1

1391/10/1 9:38
نویسنده : مامان زينب
702 بازدید
اشتراک گذاری

نزديك هاي ساعت 7 صبح بود كه رسيديم مشهد. بارون شديدي مي باريد. خواب بودي. بيدارت كردم و لباس پوشوندمت و رفتيم بيرون. با وجود اينكه شب دير خوابيده بودي و يكي دو بار هم بيدار شدي براي آب خوردن و جابجا شدن از بغل خاله زهرا به بغل من ولي خدا رو شكر كه خوش خلق بودي و سرحال. شايد بخاطر بوي خوش بارون و حال و هواي مشهد بود. ماشين گرفتيم و رفتيم مهمونسراي شركت مس. همون مهمونسرا هم برات جالب بود. تا شب بارون شديد باريد. از صبح ساعت هاي 4 شروع شده بود تا شب ساعت 11 ادامه داشت. تا استراحت بابابزرگ و مامان بزرگ چهارتايي زديم بيرون و كلي خريد كرديم و اومديم خونه. زير بارون حسابي خيس شديم ولي خوشي و سرحالي و دوست داشتن اين حال و هوا رو از چهره ات مي تونستم ببينم. هوا ابري بود و وقتي هواپيمايي رد مي شد نميشد ديدش. فقط صداش بود كه توجه تو رو جلب مي كرد. اين چند روز اگه صداش رو توي خونه هم مي شنيدي مي گفتي: مي خوام هواپيما ببينم و بعدش هم تكرار اين جملات : مامان، مي خوام سوار هواپيماي خيلي بزرگ سياه بشم. حالا چرا سياه رو نمي دونم؟!  شب رفتيم سرزمين عجايب توي الماس شرق  تو حسابي از بازي با اسباب بازي هايي كه دوست داشتي و تو گروه سنيت بودن لذت بردي. بعضي هاشون رو دو بار سوار شدي. متاسفانه دوربينم همرام نبود كه اين لحظات رو برات ثبت كنم. فقط چند تا فيلم با موبايلم برات گرفتم. فرداي اون روز راهي كلوپ پاندا شديم. من و تو و خاله زهرا. لحظات قشنگي بود نازنينم. با شاد بودن تو منم حالي داشتم عجيب. لحظات زيبايي برات ثبت شد. عكس ها، گوياي اين لحظات زيبايند:


قربون دستاي كوچولوت

 

بعد از نصب نقاشيت بين بقيه نقاشي ها، رفتيم سراغ بقيه بازي ها. اينم عكس هاش:

اين جا رو بهت اجازه نمي دادن سوار شي ولي اينقدر پيله شدي و گفتي تا با مسئوليت خودمون سوارت كرديم. اگر چه به خوبي دو تا دسته رو مي چرخوندي تا قايق حركت كنه و كلي هم كيف كردي.

روز اول كلوپ پاندا گذشت. به هر سه تاييمون خوش گذشت. بازم رفتيم. چون چند تا از غرفه هاش بعدازظهرا باز مي شد. بازم برات مي نويسم نازگل بانو....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)