آناهيتاي مامان و بابا

آناهیتا در مشهد 3

1391/10/15 19:0
نویسنده : مامان زينب
699 بازدید
اشتراک گذاری

روز اول که به سمت الماس شرق رفتیم قسمتی از این مجتمع تمام توجهم رو تا روز آخر مسافرتمون به خودش جلب کرده بود و اون هم عکاسخانه سنتی اش بود. همون روز پرسیدم که هم اندازت لباس دارن و اونا هم تایید کردن. منم به دنبال فرصتی بودم که وقتی حوصله داری سریع بیایم و یه عالمه خاطره ثبت کنیم. روز آخر با خاله های مهربون بدو بدو رفتیم سمت عکاسخونه. لباسی که برات انتخاب کردم یه لباس قجری بود که تو حسابی ازش استقبال کردی. بعدش هم کلی با آقای عکاس و خانم همکارش همکاری کردی:

 


 

چون نزدیک شب یلدا بود هر چی ازت خواهش کردم که انار تو دستت بگیری حریفت نشدم.

 

اینجا رو ببین دخترکم. خانم مهربون می گفت: اناهیتا دامنت رو بگیر تو دستات و قر بده. تو  هم شروع کردی رقصیدن

همش مراقب اون تاج خوشکل بودی.

جوجه رو گرفته بودی تو دستت و محکم فشارش میدادی. نمی دونم می خواستی چی رو امتجان کنی؟!

اینم تو و خاله های مهربونت. بعد از اتمام عکاسی حالا مگه این لباس رو در میاوردی؟ وقتمون کم بود و می بایست برگردیم بریم سمت راه آهن و تو لج کرده بودی که این لباس خودمه. برای همین گذاشتم یه خورده باهاش حال کنی و بعد هم با گفتن جمله هایی مثل : این لباس برای اینه که دختر خانم های دیگه ای بیان و تنشون کنن و عکس بگیرن بالاخره موفق شدم از تنت درشون بیارم.

مسافرت به مشهد با تو و آدمای دوست داشتنی زندگی من خاطراتی زیبا رو برای جفتمون به همراه داشت. خوشحالم که به تجربه های تو اضافه تر شد. به امید اینکه بتونم باز هم به این تجربه ها اضافه کنم دختر بهاری من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)