آناهيتاي مامان و بابا

شيراز

1392/2/17 10:2
نویسنده : مامان زينب
1,116 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتي كه توي شكمم بودي و من برات سعدي مي خوندم آرزو مي كردم اولين مسافرتت به شيراز باشه تا بتونم شكوه پاسارگاد، تخت جمشيد و نقش رستم، معبد آناهيتا، بوي بهشتي بهارنارنج، عطر گل هاي باغ هاي بهشتي اش، حافظيه، سعدي. اصلا بهت بگم تمام گوشه كناره هاي اين شهر بهشتي. از آسمونش گرفته تا كوه هاي تنگه بلاغه و جاده هاي زيبا و سرسبزش رو ببینی. اين آرزو توي دلم بود تا بالاخره موفق شديم سه چهار روز قبل از تولدت سه تايي عازم اين شهر زيبا بشيم. دل تو دلم نبود مخصوصا كه قرار بود از جاده شهربابك بريم كه اول به پاسارگاد مي رسيد. نمي دونم چرا وقتي وارد مرز استان فارس مي شيم دلم حالي ميشه. انگار گمشده اي رو پيدا كرده باشه. قلبم به تپش ميفته. اين حالت روبروي مقبره كوروش بزرگ، حافظه، سعدي بيشتر ميشه. دلم مي خواد توي ذره ذرشون حل بشم. كاش مي تونستم با كلمات، بيشتر اين حالم رو توضيح بدم. كاش مي تونستم هر وقت روح و روانم بي رمق ميشد سريع خودم رو به اين شهر برسونم و غذايي به اين وجود برسونم. مطمئنم روزي تو هم عاشق اين زيبايي، پاكي و اعجاز اين شهر خواهي شد دلبرم. هنوز هم گه گاهي به من و بابايي مي گي: يادته رفتيم مقبره كوروش. اين هم به اين دليله كه وقتي به اين مكان باارزش رسيديم تا وقتي كه از اون مكان خارج شديم صدها بار نامش رو از زبونمون شنيدي و فهميدي كه چقدر براي من و بابايي اين مكان باارزشه. نزديك غروب رسيديم و شب رو پاسارگاد مونديم. لحظاتي كه مطمئن از تو بودم لحظاتي خيره به مقبره اش نگاه مي كردم و انرژي وصف ناپذيري به سراغم ميومد. بغض مي كردم و ديگر هيچ.

اون شب تا صبح خودم رو در دل جايي بزرگ ميديدم و چقدر به آدم هايي كه اونجا زندگي مي كردن غبطه مي خوردم. واي كه وقتي صبح از خواب بيدار شديم چه هوايي بود. بارون همه جا رو تميز كرده بود و پرستوهاي توي آسمون هم حسابي دلبري مي كردن. موقع رفتن ناراحت نبودم چون مي دونستم برگشتن هم قراره دوباره يه شب ديگه اينجا بمونيم. راهي تخت جمشيد و نقش رستم شديم. خدا روشكر بخاطر بارون خوبي كه امسال باريده بود همه جا سرسبز بود. ما هم مرتب جاهايي رو كه مي خواستيم بريم از قبل مي گفتيم تا گوشت آشنا بشه. اولين مكان نقش رستم بود كه رفتيم. دم در نقش رستم يه اسب و يه شتر بود كه از وقتي اين دو تا حيوون خوشكل رو ديدي گير دادي كه مي خواي سوار بشي و از اونجايي كه من ج ر ا ت نداشتم باهات باشم و بابايي هم درگير مغازه هاي دور و بر بود با گفتن جوابايي مثل الان وقت نداريم و ... ازت خواهش مي كرديم بي خيال شي. ولي مگه بي خيال مي شدي تا اينكه صاحب اون حيوونا وقتي اصرارت رو به من ديد گفت: چرا مي خواي مثل خودت باربياد. اصلا نگران نباش و خوشحال باش كه دوست داره با جرات وافرش اين كار رو امتحان كنه. خودش بغلت كرد و نشوندت روي اسب. من فقط دعا مي كردم كه طوري نشه و تو لذت مي بردي از اين تجربه بامزه. وقتي سوار شتر شدي ت ر س م بيشتر شد و اونم بخاطر ارتفاعش بود ولي تو شاد شاد بودي. توي چشمات لذت رو مي شد ديد. كيف كرده بودي و من خوشحال بودم كه تو اين تجربه دوست داشتني رو به دست آوردي و من با ت ر س خودم مانعت نشدم و خدا خير اون آقاي مهربون بده.

 


 

آناهيتا در كنار معبد آناهيتا. هر توريستي كه اسم معبد آناهيتا رو براي گردشگرا مي برد من و نگاه مي كردي و مي گفتي : مامان داره من و صدا مي كنه.

بعد از اين مكان ديدني راهي تخت جمشيد شديم و تو خوشحال كه ميريم تخت جمشيد آخه كالسكه ات رو همرامون آورده بوديم و بهت گفته بوديم توي تخت جمشيد ازش استفاده مي كنيم. قبل از رفتن به تخت جمشيد براي ناهار به رستوران نزديك اونجا رفتيم كه حياط بسيار زيبايي داشت و تو هم با ديدن اردك هاي توي محوطه رستوران كلي به جنب و جوش افتادي و خستگي و گرسنگيت رو فراموش كردي. يكيشون خيلي چموش بود و كلي جفتمون رو خندوند. ميرفتي جلوشون و اون چموشه تا تو رو ميديد دنبالت مي كرد و تو فرار مي كردي. لحظه فرارت خيلي بامزه بود الان كه اين و مي نويسم خندم مي گيره از قيافه ات وقتي فرار مي كردي.

مچ بند روي دستت رو توي نقش رستم برات خريديم. اسمت با زبون ميخي روش حك

شده.

متاسفانه توي محوطه تخت جمشيد كالسكه راه نميدادن و از اونجايي كه تو خسته بودي و ميدونستم مي خواي همش بغل شي از بيرون چند تا عكس گرفتيم و رفتيم به سمت شيراز.

بعد از اقامت توي هتل و دوش گرفتن چون دير وقت شده بود جايي نرفتيم و ترجيح داديم براي يادآوري خاطرات سربازي بابايي پاي پياده دوري بزنيم. خوش گذشت. جاي همه خالي چون هوا هم عالي بود و بوي بهار نارنج رو بعضي جاها مي شد فهميد.

روز بعد اول صبح رفتيم سمت ارگ كريمخان و بعد هم كالسكه سواري. هر جايي كالسكه يا اسب يا شتر ميديدي ول كن نبودي و مي خواستي سوار شي. و خدا رو شكر كه من و بابايي مشكلي با كالسكه نداشتيم.

اينجا بود كه دوست دوران دانشگاه بابايي به همراه خانمش - عمو مصطفي و خاله انسيه مهربون. بعد از حال و احوال و بستني معروف دور ارگ رو خوردن با دوستاي خوبمون راه افتاديم سمت خريدن عرقيجات مختلف. از اونجايي كه بابابزرگ سفارش خريد عرق نسترن رو بهمون داده بودن تو مدام توي محوطه عرق گيري راه ميرفتي و مي گفتي : مامان، باباها براي بابابزرگم عرق نسترن بخرين. و اين جمله زيبا و بامحبت تو خيلي رو به خنده انداخته بود.

پشت سرت رو ببين دخترم اين رودخونه اسمش رودخونه خشكه چون سال ها بود كه خشك بوده ولي امسال بخاطر بارون خوبي كه امسال باريده حسابي خوش به حال اين رودخونه شده.

عمو مصطفي و خاله انسه مهربون اون دو روز تمام وقتشون رو با ما گذاشتن و در كنارمون بودن. تو حسابي باهاشون اخت شده بودي و گاهي وقتا كه هيجان زده مي شدي اذيتشون هم مي كردي ولي اونا با صبر و حوصله باهات كنار ميومدن. به اميد روزي كه بيان كرمان و از خجالتشون دربيايم. دم غروب رو حافظيه بوديم.

چه حالي داشتم من. دلم مي خواست ساعت ها بنشينم و حافظ بخونم. ساز بزنم و با طبيعت و حال و هواي اونجا هماهنگ باشم.

عصر روز بعد سعدي و باغ عفيف آباد بوديم. چون از صبح حسابي خوابيده بودي و بعدش هم كامل غذا خورده بودي حسابي سرحال بودي و حسابي لذت بردي.

 

عجب وروجكي شده بودي اينجا ناقلا. كفش هاي من و پوشيده بودي و ميرفتي زير فواره هاي آب كه روي چمن ها مي پاشيد. خيس مي شدي و كيف مي كردي.

شب رو برگشتيم پاسارگاد و روز بعد هم اومديم سمت سرچشمه. خيلي خوش گذشت. همه چي عالي بود. غذاي روح كاملي به وجودم رسيد. مخصوصا اين كه منتظر اين مسافرت براي تو بودم. از طرفي با دوست خوبم خاله انسيه آشنا شدم. به اميد ديدار دوبارشون.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)