آناهيتاي مامان و بابا

دو دلم..

از چند وقت پیش تا حالا این دومین باره که می گی : مامان، می خوام تو اتاق خودم بخوابم. تختم رو جابجا کنین. منم حسابی خودم رو هیجان زده و خوشحال نشون میدم که آفرین دختر گلم که دیگه بزرگ شدی و خانوم. من بهت افتخار می کنم. ولی ته دل خودم غوغاست. اینکه شب ها دخترک شیرین زبون من که از وقتی سرش رو روی بالشش میزاره تا وقتی به خواب ناز میره دیگه برامون سخنرانی نمی کنه برام سخته. اینکه صدای نفس هات رو در کنارم نمی شنوم. اینکه حرف زدن هات توی خواب رو شاهد نیستم. یه جورایی تو وقت خواب مایه آرامش من هستی. باید یه سر به مرکز مشاوره خانواده (خاله سمانه) بزنم. باید خودم رو قانع کنم این یه پیشرفت خیلی بزرگ توی رشد دخترمه. اینکه از کجا شروع کنم و چطوری رفتار ...
9 مرداد 1392

اولين مسئوليت تو

اين گل كاكتوس بامزه رو خاله زهرا و خاله زبيده به تو هديه دادن. اينقدر كه تو به كاكتوساي خاله زهرا ور رفتي و بهشون آب دادي اونا هم تصميم گرفتن برات يكي بخرن. وقتي دم مغازه رفتيم و خودت اين رو به همراه گلدونش انتخاب كردي توي چشات برق شادي ميديدم. خودت بغلش كردي و كلي مواظبش بودي تا رسيديم سرچشمه. از اون روز هم با يادآوري مامان بهش آب ميدي و نگاش مي كني. منم مرتب بهت يادآوري مي كنم كه بايد مواظب گلت باشي. تو مسئول مراقبت از اوني. بايد بهش آب بدي و باهاش حرف بزني تا بزرگ بشه. خاله زهرا و خاله زبيده مهربون، ممنونم بخاطر همه خوبي هايي كه هميشه و در همه حال براي اين دخترك من انجام داده ايد. هر وقت با شماست زيباترين لحظه ها برايش رقم خورده. ممنو...
5 مرداد 1392

روزهاي تعطيل من و تو

قرار بود يه جلسه بازي تو و سامان آرد بازي و خمير درست كردن باشه ولي متاسفانه تو يه دفه يه تب يك شبه كردي و بعدشم خوب شدي خدا رو شكر. ولي همون تبت باعث شد نتونيم بريم پيش خاله مهناز و صبا. دو روزي كه تعطيل بود و كنار هم بوديم گفتم ببينم نظرت نسبت به اين بازي چيه براي همين بساط اين بازي رو پهن كردم. يه ظرف آب و يه ظرف ديگه آرد و يك كمي شكر آسياب شده. لذتي كه توي اين بازي توي چشات ديدم وصف ناپذير بود. اينكه خودت خمير درست كردي و با وردنه شكل دادي و روش زرده تخم مرغ زدي و بعد سرخشون كردي كه مثلا شيريني شدن و در آخر هم عاشق اين جملتم كه وقتي حسابي از كاري كيف مي كني مي گي: مامان، خيلي حال داد. بفرماييد ...
5 مرداد 1392

بازي هاي تو و سامان

جلسات بازي براي تو و سامان و گهگاهي صبا جون در كنارتون، در حال برگزاريه. هفته قبل با قيچي كار كردين و من اونجا متوجه شدم چقدر كنترل تو توي به دست گرفتن قيچي ضعيفه خودم رو سرزنش كردم كه نمي توني به خوبي قيچي تو دستت بگيري و كاغذ بچيني. از اون روز تقريبا هر روز قيچي توي دستت دادم و با هم كاردستي درست كرديم. خيلي بهتر شدي ولي هنوز هم بايد بيشتر كار كني نفسك. اين دفه صبا هم باهاتون بود و كلي بهتون انرژي مي داد. اينم عكساتون صباي عزيز و سامان شيرين زبون و آناهيتاي گلم: اون كاردستي شكل مار مال صباي هنرمنده. اينا كه همش عكس آدمه مال توئه كه خيلياشون رو سامان مي چيد و ميداد به تو تا بچسپوني. بيشتر دوست داشتي چسپ بازي كني تا با قي...
5 مرداد 1392

عكس

عكس هاي بازي هاي تو و سامان: در آخر هم فرفره به قول تو و سامان فل فله درست كرديم و ته ليوان ها رو رنگ كردين.   جلسه دوم بازي هاي تو و سامان هم برگزار شد. دوربينم دم دست نبود براي همين نشد از كاردستياتون عكس بگيرم. يه خرده به ماكاروني هاي پخته رنگارنگ ور رفتين و بعد شروع كردين به گلوله كردنشون و به قول سامان نون درست كردن. اينقدر توي دستتون ماساژشون دادين تا شدن يه گلوله بزرگ و گفتي مامان توپ درست كردم. ...
26 تير 1392

تولد عسلك

امروز رو برات ثبت مي كنم چون تولد عسل مو قشنگ خاله است. خاله سمانه توي مهدبراش يه تولد كوچولو گرفته و تو هم دعوت بودي. قرار بر اين شد كه خاله سمانه بياد دنبالت مهد خودتون و با هم بريد پيش عسل. آخه مهد عسل يه جاي ديگه است. اخيرا علاقه زيادي پيدا كردي كه صبح ها با خودت عروسك ببري مهد البته به اين شرط كه بيدار باشي و خودت يكي رو انتخاب كني. عروسك رو خوشكل تو بغلت مي گيري. مثل يه بچه. بعدش هم مرتب بچم صداش مي كني. صبح امروز هم همين طور شد. با وجود اينكه ديشب دير خوابيده بودي ولي تا بغلت كردم از خواب بيدار شدي و گفتي : عروسكم. بعدش هم خودت يكي رو انتخاب كردي. البته از نوع كوچيكاش. دم مهد به خاله جونت گفتم : خاله سمانه مياد دنبال آناهيتا كه بره ت...
25 تير 1392

عسلم

عسل مو قشنگم، خونه خاطراتت مبارك باشه عزيزم و پيشاپيش تولدت هم هزار بار مبارك نفسم. عسل نازم، دختر خاله سمانه مهربون كه درسته مدت زمان كوتاهيست كه باهاش دوستم ولي انگار سالهاست مي شناسمش. اينم وبلاگشه كه سمانه جون واسه تولد ۵ سالگيش بهش هديه داده: http://asalsoltani.niniweblog.com ...
19 تير 1392

كلاس خلاقيت

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است وقتي فريباي عزيزم برام از كلاس نقاشي نيروانا تعريف مي كرد و بهم مي گفت كه حسابي علاقه نشون داده دلم ضعف مي رفت كه يعني ميشه من هم بتونم تو رو به همچين كلاسي ببرم. بله. اين اتفاق افتاد و مدير موسسه براي بچه هاي سرچشمه قول برگزاري اين كلاس ها رو روزهاي پنج شنبه داد. اين شاديم رو فقط دوستاي خوبم سمانه و فريبا شاهد بودن. روزي كه براي انتخاب پكيج آموزشي به كرمان رفتيم چقدر هيجان داشتم. چند بار به خاله فريبا گفتم خيلي خوشحالم براي اين كلاس ها. مخصوصا وقتي با خاله فريبا و عمو حامد و خاله سمانه و بابايي سر ميز صحبت با مدير موسسه قرار گرفتيم. اسم كلاس ها رو كه مي شنيدم قند تو دلم آب مي شد. آرزوم اي...
11 تير 1392