آناهيتاي مامان و بابا

سامان عزيزم

سامان عزيزم كه دو روز ديگه به تولد سه سالگيت مونده عزيز دل خاله. قربون شيرين زبوني ها و بامزگي هات. الهي هميشه سالم باشي گلم و من شاهد موفقيت هات باشم. ممنونم كه هستي تا آناهيتام در كنار تو و با تو لحظات زيبايي داشته باشه عشقم. تولدت هزار بار مبارك نازنينم. باز هم تو و آناهيتام در كنار هم بازي با رنگ انگشتي رو داشتين. ديدن شما دو تا كه با راحتي تمام كل قوطي هاي رنگ انگشتي رو روي تخته و بعد لباساتون و بعد هم دستا وصورتاتون ماليدين كلي من و مامان مهناز رو به وجد آورد و ما هم قاطي بازيتون شديم. سر تا پا رنگ مالي شده بودين كه مجبور شديم ببريمتون زير دوش حموم تميزتون كنيم. شما دو تا توي اين بازي ياد گرفتين كه رنگ آبي و ...
مهر 1392

تو و دوستانت در روز جهاني كودك

دخترك ناز من كه اين روزا حسابي دلبري مي كني. لباس هاي به قول خودت لختي مي پوشي و ميشي عروس و اين وسط بابايي هم دوماد و بعد آهنگ شاد و رقص و پايكوبي با بابايي. خوش بحالت عزيزم با اين دنياي زيباي خيالي و قشنگت. روز جهاني كودك توي مهد كودك جشن داشتين. حسابي هم بهتون خوش گذشته بود. ممكنه مهد كودك تو كيفيت مهدهاي شهرهاي بزرگ رو نداشته ياشه ولي از اينكه تو خوشحالي و وقتي صبح از خواب بيدارت مي كنم و مي پرسم : مي خواي بري مهد؟ چشات باز ميشه و سرت رو به نشونه رضايت تكون ميدي منم احساس رضايت مي كنم. من و خاله مهناز تصميم گرفتيم با بودن تو و سامان گلي هر از گاهي در كنار هم بعضي از كمبودهاي مهدكودك رو واستون جبران كنيم. روز جهاني كودك هم بعد از مهد رفت...
مهر 1392

بامزه من

از كنار قصابي رد مي شديم و تو چند عدد كله ببعي ديدي. آناهيتا : مامان، اينا كله ببعين؟ مامان : بله عزيزم. - يعني كلشون رو كندن؟ - - آره. براي اينكه ما بپزيم و بخوريم و قوي بشيم. - با كارد بريدن؟ - - بله. - بعدش خاكش كردن. - - گوشتش رو آقاي قصاب مي فروشه و ما ميريم مي خريم و بعد مامان برات كباب چوبي درست مي كنه تا بخوري و بزرگ شي. - گريه هم كرد؟ --  عزيز دلم اونا كه مثل ما آدما نيستن اشك بريزن. (ولي من مطمئنم اشك هم ريخته) - مامان، اينا كله ببعين كه ما بپزيم بخوريم قوي شيم؟ --بله عزيزم. - خاكش كردن؟ - گريه هم كرد؟ و دوباره اين ديالوگ چندين بار بين من و تو رد و بدل شد گلكم. ------------------...
20 شهريور 1392

عكس

اينم عكس هاي جامونده از بازي هاي تو و سامانم با همراهي صباي نازنين:   وقتي آردها رو با آب قاطي مي كردين. سامان، قاشق قاشق اين كار رو انجام ميداد و با قاشق هم مي زد. خيلي تميز و با حوصله ولي تو از مشتت استفاده مي كردي و با دستت چنگشون ميزدي. يك كم كه گذشت اينقدر به سامان گفتيم تا حاضر شد كمي آردها رو لمس كنه. شما توي اين جلسه ياد گرفتين گندم كه آسياب بشه ميشه آرد و خمير هم از آب و آرد درست شده. از وسطاي كار صباي نازنين هم اومد و حسابي خوش بحالتون شد. ...
17 شهريور 1392

بهترين دوست تو

موضوع امروز كلاس مهارت هاي زندگي شما در مورد ارتباط با دوستانتون بوده. خاله سمانه بهتون نفري يه كارت پستال ميده و بهتون مي گه بايد اين و به بهترين دوستتون بدين و بعد دونه دونه ازتون مي پرسه بهترين دوستتون كيه؟ نوبت تو ميشه و ازت مي پرسه : آناهيتا، بهترن دوست تو كيه؟ تو هم مي گي : نيروانا . نيروانا اولين دوست توئه. تو و نيروانا روزهاي زيبايي رو با هم بودين. تا سه چهار ماه پيش هفته اي سه چهار بار همديگر رو مي ديديد و كلي با هم برنامه داشتين. از وقتي خاله فريبا و عمو حامد و نيروانا به كرمان رفته اند تو فقط دو بار نيروانا رو ديدي. با اينكه نيروانا رو نمي بيني ولي هميشه يادشي و گاهي هم حسابي براش دلتنگي مي كني. امروز وقتي خاله سمانه برام...
13 شهريور 1392

كلاس خلاقيت

اين مطلب رو مي بايست زودتر از اين برات ثبت كنم نازنينم. كلاس مهارت هاي زندگي خاله سمانه يك ماهي هست كه شروع شده و تو هفته اي دو روز توي اين كلاس ها شركت مي كني. شروع اين كلاس با يك نقاشي از خودتون شروع شده و يكسري بازي كه روي دقت و تمركز شما كار مي كنه: بازي بشين و پاشو كه بايد بر عكس انجام بديد و  بازي پيدا كردن يه جسم كه جابجا شده. يه بازي ريلكسيشن ويژه بچه ها انجام ميدين كه خيلي دوست داري. مربي مي گه : ژله ژله و شما خودتون رو ايستاده تكون ميدين و وقتي مي گه : بيسكوييت. اون وقت شماها خودتون رو سفت مي كنيد. ژله آب شو : بدو بدو مي كنين و خودتون رو تكون ميدين و ژله يخ شو : در همون حال بدو بدو يخ ميزنين.شكل ميوه اي كه دوست داري و غذايي كه ...
6 شهريور 1392

پيش به سوي مستقل شدن...

سه شبه كه دختر كوچولوي من مستقل شده و توي اتاق خودش مي خوابه. خودش خواست تختش جابجا بشه و ما هم اطاعت امر كرديم. وقتي اين سه روز و سه شب رو مرور مي كنم متوجه مي شم نگراني هام بي مورد بود. عزيز دلم، تو خيلي خوب با اين مسئله كنار اومدي و خيلي هم راضي هستي. صبح روزي كه قرار بود تختت جابجا بشه خوشحال پاشدي و منتظر بودي تا من و بابايي كارمون رو شروع كنيم. موقع جابجايي ميومدي پيشمون و مي گفتي بزارين من هم كمكتون بدم. اون روز هر كسي زنگ ميزد خونمون براش تعريف مي كردي كه تختت جابجا شده و قراره توي اتاق خودت بخوابي. بعداز ظهر رو خوابيدي. به آرامي. عروسك هايي كه دوست داري رو توي بغلت گرفتي و ناز خوابيدي. براي شب توي شك بودم كه واقعا مي خوابي يا نه؟ ش...
3 شهريور 1392

آناهیتا در بابلسر

یکی از آرزوهام برای تو دیدن دریای خزر و طبیعت زیبای شمال کشورمون بود و خدا رو شکر که تونستیم این تجربه زیبا رو برای تو دخملی نازم داشته باشیم. تو قبلا دریا رو دیده بودی. ۵ ماهگیت توی کیش و ۲ نزدیک سالگیت در بندرعباس. البته ۵ ماهگیت رو اصلا به یاد نداری و لب دریای بندرعباس فقط در حد نیم ساعت بودیم. دریای خروشان و زیبای شمال چیز دیگه ایه. من هم حسابی ازش انرژی می گیرم و صداش آرومم می کنه. چند روزی که اونجا بودیم فقط دو بار تونستم تو رو ببرم لب ساحل بقیه روزا دریا طوفانی بود. قبل از رفتن به این مسافرت به همه می گفتی می خوام برم دریا. نمی دونم از دریا چی تو ذهنت بود. شاید فقط آب بازی. اولین صبحی که با هم به سمت دریا رفتیم رو هرگز از ی...
28 مرداد 1392

دندانپزشکی

توی این پست در مورد اولین تجربه دندون پزشکیت واست نوشتم: http://anahita89.blogfa.com/1391/11 . ماجرای این پست هم در مورد همون دندونیه که عصب کشی شده. مدتی بود دوباره همون سمت دهانت رو نشونمون میدادی و می گفتی درد دارم. این چند روز اخیر حسابی این درد باعث آزارت شده بود. متاسفانه دکتر خودت وقت بهمون نداد که پیش اون بریم و بالاجبار پیش دکتری رفتیم که کلی هم ازش تعریف می کردن. با توجه به علاقه ای که تو به دکترها و دندون پزشک ها داری و حسابی هم تا حالا همکاری می کردی منم خیالم راحت بود که از پس این مرحله هم برمیای. بعد از عکس گرفتن معلوم شد این دندون آبسه کرده و تنها راه حل براش اینه که بکشیمش. قبلش برات توضیح دادم که قراره چه اتفاقی بیفته....
27 مرداد 1392