آناهيتاي مامان و بابا

سخنوري تو

مدتيه پيشرفت كلامي بسيار زيادي پيدا كردي. مرتب صحبت مي كني...... از هر دري و من اين موضوع رو وقتي متوجه شدم كه تو توي جمع هاي خانوادگي در مورد اتفاقات هيجان انگيز و پيشرفت هايي كه واست پيش اومده و خوشحالت كرده با زيبايي و شمردگي تمام براي ديگران صحبت مي كني. توي اين جمع ها تو هي صحبت مي كني..... بعضي وقتا احساس مي كنم بعضي ها دارن كلافه مي شن ولي من به روزي خودم نميارم. از رفتن به كلاس بالاتر توي مهد و جزئياتش كه بزرگ شدم و به كلاس بزرگترها رفتم. از رفتن به عروسي و لاك عروس و تاج عروس و لباس عروس و رقص عروس و دوماد. از بازي هات با من. از جاهايي كه با هم ميريم. مخصوصا آرايشگاه.  از امير محمد و دلبري هايي كه مي كنه. از دوستاي مهدكودكت. خلاصه ...
27 آبان 1392

مهدكودك

ديشب مدير مهدتون بهم خبر داد كه مي خوان اسم من و به عنوان نماينده مامانا به بهزيستي معرفي كنن. منم با استقبال اين پيشنهاد و قبول كردم. كلي فكر و ايده توي ذهنمه. بايد صبر كنم نتيجه نهايي رو بهم اعلام كنن تا منم فعاليتم و شروع كنم. خيلي خوشحالم. ...
15 آبان 1392

داستان ساختگي تو

ديروز بهونه سامان گلي و خاله مهناز رو گرفته بودي. از اونجايي كه خاله مهناز مهمون داشتن براي همين تو رو سرگرم كردم كه بهونه سامان رو نگيري. يكي از كارهايي كه من و تو بعد از اومدن خونه عاشق انجام دادنش هستيم اينه كه با هم كيك و شير بخوريم و دورا تماشا كنيم.  ديروز بعد از خوردن شير و كيك و تماشاي دورا خواستي آبرنگ بازي كني. آبرنگ هات توي مهد بودن براي همين گواش بازي كرديم. يه برگه بلند سفيد بهت دادم و شروع به نقاشي كشيدن كردي. گفتم : ببين دخترم بايد هدف داشته باشي. بگو ببينم چي مي خواي بكشي؟ گفتي : مي خوام يه سوراخ موش بكشم و يه موش بزرگ كه جاش نميشه. بعد شروع به كشيدن كردي. من مرتب ازت مي پرسيدم حالا مي خواي چي بكشي؟ تو هم داستان وار برام توض...
1 آبان 1392

سه و نيم سالگيت

با بابايي مي رقصيدي. رفته بودي توي حس كه تو عروس خانمي و بابايي آقا دوماد و من و دايي ياسر دست مي زديم و نيگاتون مي كرديم. موبايل دايي ياسر زنگ خورد و رنگ توي اتاق صحبت كنه. رو كردي به من وگفتي : برو به داداشت بگو بياد ما رو نيگا كنه. ------------------ رفتيم لوازم آرايشي فروشي و تو گير دادي كه من گل سر مي خوام. من هم گفتم كه نمي خرم چون داري ولي استفاده نمي كني. تو هم نق زنون اومدي بيرون. با هم رفتيم سمت ماشين. يه دفه بين راه گفتي : مامان، چرا نمي خري؟ من دلم مي شكنه ها. اي جووووووووووووووووووونم. من قربون اون دل نازكت مادر. ------------------ دخملي امروز تو سه سال و نيم ميشي. اين روز هزار بار برات مبارك باشه بانو. دوست دا...
27 مهر 1392

روز جهاني كودك

امروز روز توئه. تو كودك من. دخترك من، اين روز براي همه مابزرگترها لازمه تا حقوق شما كودكان رو مرور كنيم. حقوقي كه طي يك پيمان نامه جهاني شده و شامل تعداد زيادي مورد هست. شايد دليل اينكه من و بابايي بعد از ۶سال بچه دار شديم هم همين بود. ميدوني ما اعتقاد داشتيم موجودي كه به اين دنيا پا ميزاره حق بهترين زندگي و امكانات و رو داره. تا به اين نتيجه رسيديم كه ما مي تونيم حالا ديگه يه بچه داشته باشيم تا امكاناتي كه حق يه كودكه رو براش فراهم كنيم ۶سال طول كشيد. طي دوران بارداريم بهترين تغذيه رو داشتم. بابايي كتاب مي خريد و من مي خوندم تا ببينم چي واست خوبه و چي برات مضره. دخترم، من براي رشد سالم تو توي بدنم تمام تلاشم رو كردم و حالا كه در زندگيم هست...
16 مهر 1392

مراسم خواب شبانه

شب كه ميشه مرتب بهت يادآوري مي كنم كه دخترم بايد ساعت ۹ بخوابي تا فردا سرحال بري مهدكودك و پرانرژي باشي. براي همين تو هم هي مي پرسي : مامان، الان ساعت چنده؟  بعد از مسواك زدن رفتي به سمت اتاقت و تو تختت دراز كشيدي: آناهيتا: مامان، قصه بابا منصور رو برام تعريف كن. منم از فرصت استفاده كردم و قصه ي بابا منصور رو تعريف كردم كه رفت كلاس مهارت هاي زندگي و دوستش چون مداد رنگي نياورده بود مداد رنگيهاش رو داد به اون تا اون و شاد كنه و خودش هم كار خوب انجام بده. قصه كه تموم شد. گفتي : نه اون قصه بابا منصور رو تعريف كن كه از دوچرخه خود زمين. منم با آب و تاب قصه بابا منصور رو برات تعريف كردم..... بعد كه تموم شدي گفتي قصه شنگول و منگو...
9 مهر 1392

تو تو فقط تو

توي مراسم عقد عاطفه جون گير دادي كه چرا عروس خانوم تاج و تور نداره. اونم بيش از ده بار. هر بار كه پرسيدي منم گفتم وقتي مراسم عروسيش برگزار شد اون وقت همراه لباس عروس كه سفيده تاج و تور ميزاره. ------------------------------------------------------------- من رفتم آرايشگاه. وقتي من و ديدي نگاه زيبايي بهم كردي و گفتي : مامان ، چقدر خوشكل شدي. بزار دست بگيرم به موژه هات. چرا موژه هات اينطورين؟ گفتم : اينا مصنوعين. گفتي : بزار دست بگيرم به رژ لبت. (خيلي بامزه اي دخملي). شب خواب رفتي و من موژه ها درآوردم. روز بعد وقتي از خواب بيدار شدي نگام كردي و پرسيدي : مامان، پس موژه سمي هات كجان؟ ---------------------------------------------------...
9 مهر 1392

صداي تو

دو روزه كه خاله زهرا اومده پيشمون و من براي تو خيلي خوشحالم كه آدمي كه خيلي دوستش داري كنارته. دو روز پيش كه با خاله زهرا اومديم مهدكودك دنبالت چنان از ديدن خاله زهرا خوشحال شدي كه يه جيغ هيجاني زدي و پريدي تو بغلش. ديشب گفتي كه مي خواي بري مهد كودك و خاله ببرتت. صبح كه بيدارت كردم تا ببرمت مهد كودك گفتي مي خوام خاله من و ببره. قبل از ظهر يكي دو ساعتي با خاله رفتي مهد. حالا اونجا چه اتفاقي افتاده و كلي پز خالت رو دادي احتمالا رو بايد عصر كه ميرم خونه از خاله زهرا و خودت بشنوم نانازم. از ديروز تا حالا به مدد اينكه خونه بودي دو سه بار باهات تلفني صحبت كردم. دختر نازم، چقدر صدات بزرگ شده. چقدر واضح و قشنگ صحبت مي كني. امروز موقع صحبت كردن با ت...
8 مهر 1392

مهدكودك

از ديروز قرار توي مهدكودك كلاست جابجا بشه و بري يه كلاس بالاتر. از وقتي بهت گفتم تو ديگه بزرگ شدي و بايد بري توي كلاس بزرگترها خيلي خوشحال بودي و وقتي ديروز نمي دونم چرا جابجات نكردن من و ديدي با ناراحتي گفتي : مامان من نرفتم توي كلاس بزرگترها. خوشحالم دخترم كه خودت دلت مي خواد پيشرفت كني. امروزت حتما برات جالب بوده. خاله جديد و كلاس جديد و دوستاي جديدت. به اميد بهترين و شادترين روزها براي تو خانومم. پاييز دوباره اومد. پاييز كه ميرسه اولين چيزي كه به ذهنم مياد تولد نيروانامه كه مثل دخترمه. الهي هميشه شاد و سالم باشي عزيزم. امسال تولدت چه جوريه يعني؟؟؟؟ كاش بشه باشيم كنارت مثل هر سال دختر پاييزي. اين هفته جشن نامزدي عاطفه جون دختر عمه ي ...
31 شهريور 1392