آناهيتاي مامان و بابا

درس

امروز امتحان علوم داشتی. چند تایی اشتباه نوشته بودی. معلم عزیزتون گفته باید دوباره سوالاتت که اشتباه نوشتین و با جواب بنویسین تا نرور شه براتون. همین که نشستی به نوشتن یهویی گفتی: مامان، دیگه درس می خونم تا قرار نباشه جریمه بنویسم. این یه درسه که امروز خوب از پسش بر اومدی نازنینم. راستی دخترکم، بیشتر ثبت لحظات و کارهات توی اینستاگرامم انجام میشه. ...
4 دی 1397

فوتبال

این روزها تب فوتبال حسابی داغه و توی خونه هم به یمن حضور بابایی فقط فوتبال و فوتبال و فوتبال و دیگر هیچ. دخترکم، توی بازی ایران و اسپانیا که یکی از بهترین بازی های ایران در مقابل قهرمان جهان بود بعد از اینکه اسپانیا گل زد و بعد ایران گل زد، متاسفانه گلی که ایران زد آفساید بود و قبولش نکردن ولی چیزی که توی ذهن من موند و میمونه گریه های فراوان تو بعد از رد شدن گل بود. چنان اشک میریختی که دلم حسابی کباب شد مادری. 😔😔😔😔 بغلت کردم و گفتم عزیز دلم مهم تلاشی ه که دارن میکنن. عاشقتم کوچولوی فوتبالی ناز من
31 خرداد 1397

در راه موسیقی

آشنایی تو با آموزشگاه موسیقی بنان از پیش دبستانی بود. توی پیش دبستانی، آموزشگاه موسیقی براتون کلاس موسیقی کودک و شروع کردن و اول هم از بلز بهتون آموزش میدادن. اولین مربی ت آقای دولت آبادی بود. بقول خودت عمو کامبیز. بعد از پیش دبستانی کلاسات توی خود آموزشگاه ادامه داشتن. یکی از مزیت های این آموزشگاه، اینه که علاوه بر کلاس های خصوصی، گروه نوازی هم دارید و آهنگ های زیبای قدیمی هم کار می کنید. دوره بلزت تموم شد و دوره فلوت ریکوردر با آقای دولت آبادی و بعدش هم آقای سالاری شروع شد. توی گروه ها هم بلز میزدی و هم فلوت. حالا هم که این مطلب و برات ثبت می کنم فلوت مقدماتی ت تموم شده و از هفته آینده کلاس های فلوت پیشرفته ت با آقای بنی اسدی شروع میشه. هفت...
7 ارديبهشت 1397

برگزاری تولد ۸ سالگیت

روز دوشنبه ۲۷ فروردین ماه، روز تولدت بودت. هیچ سالی به یاد ندارم بغیر روز تولدت روز دیگری واست تولد گرفته باشم عزیزکم. اما امسال فرق داشت. ساینای عزیز و دوست داشتنی، بهترین دوستت، رفته بود مسافرت و تو بخاطر نبودنش پیشنهاد دادی تولدت یک هفته عقب بیفته. ساینا هم مثل خودت متولد ۲۷ فروردین ه. البته یک سال از تو بزرگتره. خدا رو شکر می کنم دوست خوبی مثل ساینا جون، بهترین دوستت شده. خلاصه اینکه گفتی می خوای تم تولدت السا باشه. وسایل و آماده کردیم. کیک تولدت و انتخاب کردی و در تاریخ سوم اردیبهشت ماه تولدت با حضور دوستان عزیز و نازنینت برگزار شد. بودن در جمع ۲۵ تا دختر پرانرژی برای من هیجان انگیز بود. بابایی کلی کمک حالم بود. اول داستان شطرنج و براتون...
7 ارديبهشت 1397

۸ سالگیت مبارک زیبای من

آناهیتای نازنین و دوست داشتنی من، عزیز دلم، شیرین زبان من، بانوی بهار، نفس من، هستی من، نازنینم، چه لذتی داره هم برای من و هم برای تو وقتی که با چنین القابی تو را فرا می خوانم. عزیزکم، چیزی تا ۸ سالگی شیرین تو باقی نمانده. بقول خودت که می گفتی مامان من الان ۸ ساله توی زندگی شمام منم می خوام بگم آره زیبای من، من ۸ ساله که نام مقدس مادر و به واسطه تو دارم. ممنونم که من و به عنوان مادر خودت انتخاب کردی دخترک ۱۸ کیلویی من. ۷ سالگی تو نازنینم سرشار از چالش های زیادی برای جفتمون بود. لحظات زیبا با هم زیاد داشتیم و در کنارش کل کل های مادر و دختری هم بود. عزیز دلم، بداخلاقی هایی که از سمت من صورت می گرفت و به حساب خستگی ام بگذار. لحظات زیبایی که با ه...
27 فروردين 1397

چالش های مدرسه طبیعت

واااای که هر چی نوشته بودم پاک شدن😣😣حالا چطوری با همون حس از اول بنویسم؟؟؟😥😥😥 تصورم این بود که بعد از برگشتن از مدرسه طبیعت تمام انرژی منفی، خستگی هات و میدی به دل مادر زمین و سرشار از انرژی های ناب طبیعت برمی گردی خونه. ولی این تصور من کاملا اشتباه بود چون از همون اولین جمعه ، بعد از برگشتنت تو یه آناهیتای عصبانی و غرغرو بودی. اوایل فکر می کردم خوب حتما خسته ای و نمی تونی خودت و جمع و جور کنی ولی این ماجرا هر هفته وجود داشت. تو عصبانی بودی و در جواب من که می خواستم صحبت کنیم می گفتی : مامان، ولم کن. بالاخره نمیدونم چی شد که تو علت کلافگیت و برام گفتی و حالا می تونستم بفهممت. اولین مشکل و درموندگی تو این بود : از اونجایی که نیروانا جون اولین...
3 اسفند 1396

دانش آموز مدرسه طبیعت

آشنایی من با مدرسه طبیعت بواسطه فریبای نازنینم بود. دوست خوبی که دختر عزیزش نیروانا رو توی یکی از این مدارس در مشهد ثبت نام کرد. اون موقع هنوز توی کرمان مدرسه طبیعت وجود نداشت. خوب وقتی فریبای عزیزم برای من از فعالیت های این مدارس تعریف می کرد برای من خیلی جالب بود و من و به بچه گیهام وصل می کرد. اون موقع ها که پدربزرگ و مادربزرگم توی فصل بهار و تابستون به روستاشون میرفتن و تا موقع برداشت محصولات درختاشون که اغلب زردآلو و گردو بود اونجا میموندن. طی مدتی که اونجا بودن ما هم دو سه باری میرفتیم پیششون. با بچه های ختله ها و دایی هام روزگاری داشتیم. از گردش توی باغ هاو درخت بالا رفتن و ارتباط با حیوونا گرفتخ تا بازی توی رودخونه پرآب و چیدن میوه ها...
3 اسفند 1396

کلاس دومی من

Zeinab Shakeri: دختر نازنینم، خدا رو شکر می کنم که اینقدر مستقل شدی امسال عزیزکم. امسال که کلاس دوم هستی خودت به کارهات میرسی و کیفت و جمع و جور می کنی. بر طبق برنامه درسیت مشقات و می نویسی و به زیبایی و به تنهایی کاردستی هات و درست می کنی‌. این استقلال تو نه تنها توی درس و مشقت به خوبی شکل گرفته حتی از اول سال هم خودت پافشاری می کردی که می خوای با سرویس مدرسه بری و برگردی و ما نرسونیمت. اوایل ما مخالف بودیم و می گفتیم صبح ها هوا سرده و نمی خواد بری سر ایستگاه که سر کوچه مونه واستی و موقع تعطیلی مدرسه هم چون اون دست خیابون پیاده ت میکرد قبول نمی کردیم. پافشاری تو برای رسیدن به هدفت اونقدر ادامه داشت تا بالاخره قبول کردیم فقط موقع تعطیلی مدر...
6 دی 1396

آینده تو

من: دخترم من نمی تونم فردا بیام برای جلسه توس مدرسه تون. خودم جلسه دارم. آناهیتا دست به کمر: آینده من برات مهم تره یا جلسه اداره تون؟؟؟ من: صد البته تو و آینده تو. ...
13 آذر 1396