1 قدم مانده به لحظه آغاز شدنت
امروز خيلي بهتري نانازم. تا ظهر كنارت بودم و مهد هم نرفتي فقط رفتي كارت دعوت هاي خاله هات و دادي. آخه واسه اونا كارت دعوت، مخصوص بود. بعدشم گفتي مي خوام يه سر به كيكم بزنم براي همين بردمت خونه خاله سمانه تا پيشرفت كار و ببيني. ديروز مي گفتي : مامان دوست دارم دختر داشته باشم. بزرگ شدم دوست دارم عروس شم. منم گفتم : عزيز دلم وقتي بزرگ شدي مي توني با كسي كه خيلي همديگر و دوست دارين ازدواج كني. ببين چقدر بامزه شدي عسلك. خلاصه اينكه از پشت تلفن هم به بابايي مي گفتي : بابا بيا زود خونه بريم براي مامان گل بخريم. آخه روز مادره من مي خوام براش گل بخرم و دستش و ببوسم. من هم مي شنيدم و حظ مي كردم عزيز دلم. الهي تنت سالم باشه مادر. دوست دارم نفسك. ...
نویسنده :
مامان زينب
15:0