آناهيتاي مامان و بابا

رصد ماه

توي جشنواره كامپيوتر كرمان يه تلسكوپ توي محوطه گذاشته بودن تا بازديدكنندگان بتونن ماه و رصد كنن. من و تو هم توي صف ايستاديم و قبلش برات توضيح دادم كه اين دستگاه تلسكوپه و تو مي توني ماه و ستاره ها رو هم ببيني. نوبتمون كه شد. بغلت كردم و تو داخل لنز تلسكوپ نگاه كردي. يه خرده كه گذشت گفتم : ماه و ديدي دخترم؟ چيزي نگفتي. نگات كردم ديديم چشات و بستي. گفتم : بايد چشم راستت و باز كني و نگاه كني و تو اين كار و انجام دادي و با هيجان زيادي گفتي : ديدمش. وقتي اومدي پايين گفتم : چطوري بود؟ گفتي : بامزه بود. روش نقطه نقطه بود. منم همراه تو كيف كردم و لذت بردم. خوشحالم برات عزيزم كه چنين تجربه اي رو كسب كردي. دوست دارم به اندازه فاصله اينجا تا ماه نقط...
13 دی 1393

اين روزها

وقتي خاله مهد كودكت به من گفت : باورم نميشه كه آناهيتا، همون دختريه كه چند ماه پيش جيغ مي كشيد و زود قهر مي كرد و نق نق و بود. صد و هشتاد درجه فرق كرده. خانم شده. براي چيزايي كه مي خواد صحبت مي كنه. با دوستاش كه ناراحتن همدردي مي كنه . حتي يه روز من از كسي دلخور بودم و مجبور شدم گريه كنم باورتون نميشه چقدر با من همدردلي مي كرد و من و وادار مي كرد كه اشك نريزم و به خودم مسلط باشم. توي كلاس مسئوليت هايي كه به عهده اش است را به خوبي انجام ميده. آناهيتا خيلي بزرگ شده. من گوش ميدادم و با تمام وجودم بهت افتخار مي كردم نازنينم. من هم به خوبي متوجه شدم كه تو نسبت به چند ماه پيش خيلي تغيير كردي. كمك كردنت به من. صحبت كردنت با من و حتي دادن ر...
24 آذر 1393

مادرانگي هايت

كنارت دراز مي كشم تا بخوابي ولي خودم از فرط خستگي بيهوش ميشم اون وقت با حركت دستاي كوچولوي نازت كه پتو رو روم مي كشي و مي گي : " مامان پتو ميدم روت تا يخ نكني" بيدار ميشم و سرمست سرمست ميشم و سرشار از انرژي و عشق، كوچولوي دوست داشتني من. يه وقتايي كه جايي از بدنم درد مي كنه و از دردش شكايت مي كنم مي گي : "مامان بيا بوسه عشق روي جايي كه درد مي كنه بزنم تا زودتر خوب شي" اونوقته كه من خداي مهربون و براي داشتن تو هزاران بار سپاس مي گويم عزيزم.   ...
16 آذر 1393

تولد نيروانا

نيرواناي عزيزم من و آناهيتام به اندازه تمام زيبايي هايي خلقت، 5 سالگيت را بهت تبريك مي گيم. برات شيرين ترين لحظات را در اين سن آرزو داريم. درست مثل طعم شيرين و لذيذ توت فرنگي. دوست داريم و بي صبرانه منتظر ديدنتيم تا غرق بوسه ات كنيم.   ...
11 آذر 1393

اين روزها

يك مجموعه كتابيه باسم فسقلي ها كه بابايي برات خريده. حسابي به داستاناش علاقمندي. يكي از اون داستانا فري فراموشكاره. چند وقت پيش بخاطر سنجش بيناييتون توي مهدكودك گفته بودن هزار تومن پول و يه كپي شناسنامه ببري مهد. روز اول : آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول فراموش نشه. مامان : چشم دخترم. متاسفانه فراموش كردم. روز دوم: آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان :واي. چشم دخترم. بازم فراموش كردم. روز سوم: آناهيتا : ماماااااااان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان : وااااااي. ببخش عزيزم. چشم. بازم يادم رفت. روز چهارم: آناهيتا : مامان، شدي فري فراموشكار...
8 آذر 1393

روز جهاني كودك

رو كردي به زن دايي و گفتي : فردا روز جهاني كودكه زن دايي. زن دايي گفت: مباركت باشه عزيزم. تو هم گفتي : كادو برام مي خري؟ و جواب اين سوال تو لبخندي به زيبايي دنياي قشنگت بود نازنينم. قربون دنياي ساده و بي ريات كودك ناز من.   به این امید که روزی تمام کودکان شادی، آرامش، برابری و امنیت پایدار را در زندگی خود تجربه کنند، روز جهانی کودک مبارک   بعدا نوشت: اين روز و براتون توي مهد كودك جشن گرفتن و يه نقاشي دسته جمعي كشيده بودين. گفتي : من يه دريا براي ماهي ها كشيدم. وقتي اومدم دنبالت اين و برام تعريف كردي. بعدشم ديدم داري مي پري بالا و انگاري تلاش مي كني يه چيزي بگيري. پرسيدم مي خواي چيكار كني؟ گفتي: دارم بادها...
16 مهر 1393

اين روزهاي تو

اين روزهاي تو سرشار از انرژي و بازيه دخملي من. علاقه زيادي به عروسكات پيدا كردي و هر روز يكيشون بايد توي بغلت باشن. باهاشون مهد كودك ميري. باهاشون خريد و گردش ميري. موقعي كه گرسنته مي گي : مامان، بهم غذا بده شير بياد تو ممه هام به بچه هام شير بدم و بعد از خوردن غذا مثل يه مادر بچه ات رو شير ميدي عشقم. خلاصه اينكه حسابي مواظبشون هستي. پيرو اين قضيه با دايي ياسر سه تايي رفتيم شيريني فروشي تا شيريني بخريم. كمي كه گذشت با صداي بلند جيغ زدي : دايي زود باش بچم پي پي داره. كل شيريني فروشي اينجوري شد:  حالا بنده خدا دايي هم اخماش رفت تو هم و رو به تو هيس هيس كنان تا تو ساكت شي. كلا اون روز سوژه بودي جوجه با اين بچه هات.  عروسك...
2 مهر 1393

روزهاي فراموش نشدني

در طي يك هفته دو تا عروس و داماد عزيز و مهربونمون و كه تو هم خيلي دوسشون داري راهي خونه هاشون كرديم و براشون بهترين روزها و لحظات و آرزو كرديم. به اميد خوشبختي هر دو تا عروس و دومادمون: دايي ياسر و زن دايي مهدا ، دختر عمه عاطفه و همسرشون آقا پدرام مراسم دايي ياسر : از ظهر كه من رفتم آرايشگاه با من بودي. از بدو ورودمون به آرايشگاه تا وقتي برمي گشتيم كه حدودا 4 ساعتي طول كشيد يه بند صحبت كردي. از مدل مويي كه قراره شينيون كني تا صحبت كردن در مورد فاميل و مامان و بابات. فقط يكي دو مورد بود كه از شيرين زبوني تو لذت مي بردن و باهات همكاري هم مي كردن. من چيزي نمي گفتم چون مي دونستم فايده اي نداره و فقط گوش مي دادم و سعي مي كردم صحبت...
30 شهريور 1393