آناهيتاي مامان و بابا

تو و سال 94

فصل زيباي تو هم شروع شده عزيزكم. هيجان اين روزهاي تو بخاطر اين روزهاي زيباي بهاري و صد البته تولدت وصف ناپذيره كوچولوي دوست داشتنيم. بزرگ شدنت كاملا مشهوده. از تدارك سفره هفت سين كه با دستاي كوچولوي خودت ظرفاي سفالي رو رنگ كردي و سبزه كاشتي گرفته تا كمك كردنت به من وقتي كه مهمون داشتيم. هديه من و بابايي به تو يه ساعت مچي خوشكل بود كه اخيرا خيلي از ما طلب مي كردي به همراه يه جعبه كه با استفاده از گچ مي توني تابلو درست كني و رنگ آميزيش كني. از وقتي ساعت به دستت مي بندي زمان برات خيلي مهم شده و يكسري از برنامه هات و حالا ديگه ميدوني كه كي موقشونه. مثل برنامه شگفت انگيزترين كيك هاي عروسي كه هر روز ساعت يك و نيم نشون ميده و تو وقتي تو خونه ...
22 فروردين 1394

اين روزها....

امتيازدهي براي كارهاي خوبي كه انجام ميدي و كم كردن از امتيازهات بخاطر كارهايي كه نبايد انجام بدي و انجام ميدي باعث شده راحت به هر چيزي كه دوست داري نرسي و بفهمي كه براي بدست آوردن چيزايي كه آرزو داري بايد زحمت بكشي. تنها چيزي كه براش امتيازي قائل نيستيم و راحت به دستش مياري سي دي هست. سي دي هاي جديدي كه شامل اتواع مجموعه هاي دورا، توت فرنگي كوچولو، مهندس هاي كوچولو، ديگو، دكتر مگي و ... ميشه و تو با تمام شخصيت هاشون به خوبي آشنايي داري. اين سيستم امتياز دهي باعث شده نظمت توي كارهات بيشتر بشه. اينكه تو شب ها ساعت 9 مي خوابي و اگه بعد از 9 بشه بجاي دو تا داستان قبل از خواب يكي نصيبت ميشه. اينكه اگه صبح خودت پاشي و آماده شي براي مهد كودك يك ام...
5 اسفند 1393

داغ داغ

همين الان زنگ زدم به خاله مهد كودكت تا باهات صحبت كنم. بهت مي گم : آناهيتا دلم برات تنگ شده. مي گي: مگه عكس من روي ميز ادارت نيست مامان؟ گفتم : هست عزيزم. گفتي : خوب نيگاش كن تا دلتنگيت برطرف شه. من : ...
20 بهمن 1393

روز برفي

خدايا شكرت بخاطر روز زيبايي برفي امروزمون. امروز تصميم داشتم مرخصي بگيرم و روز برفي رو با تو باشم دختركم. ولي وقتي بيدار شدي گفتي مي خواهي بري مهد كودك. حتي با خاله مهدت هم صحبت کردی تا مطمئن شي مهدكودك بازه. اين روزا پروژه هاي مهدتون خيلي زياد شده و شما هر روز يه كار جديد انجام ميدين. براي همين نمي خواي لحظه ايش و از دست بدي. من هم به تصميمت احترام گذاشتم و بعد گرفتن چند تا عكس خوشكل با هم راهي مهد شديم. كوچولوي دوست داشتني من، اميدوارم هر روزت زيبا و پر از شادي و هيجان باشه درست مثل لحظه اي كه شاهد باريدن برف و نشستن اون روي زمين بودی.   ...
29 دی 1393

دختر خلاق من

از روي پازلي كه درست كرده بودي و روش اعداد 1 تا 9 نوشته شده بود خط اول و نوشتي. من و بابايي همرات شادي كرديم و كلي تشويقت كرديم و بابايي بهت سرمشق داد. بعد گفتي مي خوام نت هاي بلزم و بنويسم و شروع كردي به نوشتن. همه رو به خوبي بلدي. مي نوشتي و اسماشون و مي گفتي. از چپ به راست :مي، ر، دو، فا، سل، لا، سي. عاشق نوشتن لا و سي ات هستم عزيز دلم. بعد من برات درستش و نوشتم و تو هم پشت سر من ادامه دادي. پيش به سوي موفقيت و پيشرفت كوچولوي دوست داشتني من دو تا دايره كشيدم و گفتم : دخترم دايره سمت چپ و صورت يه آدم بكش و تو هم گفتي : نه مي خوام آدم برفيش كنم. اونوقت يه آدم برفي چپه كشيدي. قربون دستاي كوچولوي نازت مادر. سناري...
22 دی 1393

اين روزها

اين روزها خيلي مي نويسي. يه برگه برمي داري و ريز ريز مي نويسي. بعضي وقتا از توي نوشته هات مي تونم اعداد و حروفي رو كه آشنايي ببينم. توي اتاقت بودي و مشغول نوشتن. با هيجان زيادي صدام كردي كه بيام پيشت. دفترت و نشونم دادي و گفتي : مامان ببين چي نوشتم. حرف E رو نوشته بودي و بعد گفتي : مثل اونيه كه روي بلزمه. گفتم : چيه؟ گفتي : نت "مي". منم همرات خوشحالي كردم و هزار بار بهت آفرين گفتم عزيز دلم. بعد هم G رو نوشته بودي و گفتي : ببين نت "سل" رو هم نوشتم. باز هم خوشحالي من و تو به اوج رسيد. اين روزها من و تو خيلي با هم كارت بازي مي كنيم و جفتمون براي اينكه اون يكي رو ببره حسابي تلاش مي كنه. قيافه تو ديدنيه وقتي من و...
14 دی 1393

اين روزها

وقتي خاله مهد كودكت به من گفت : باورم نميشه كه آناهيتا، همون دختريه كه چند ماه پيش جيغ مي كشيد و زود قهر مي كرد و نق نق و بود. صد و هشتاد درجه فرق كرده. خانم شده. براي چيزايي كه مي خواد صحبت مي كنه. با دوستاش كه ناراحتن همدردي مي كنه . حتي يه روز من از كسي دلخور بودم و مجبور شدم گريه كنم باورتون نميشه چقدر با من همدردلي مي كرد و من و وادار مي كرد كه اشك نريزم و به خودم مسلط باشم. توي كلاس مسئوليت هايي كه به عهده اش است را به خوبي انجام ميده. آناهيتا خيلي بزرگ شده. من گوش ميدادم و با تمام وجودم بهت افتخار مي كردم نازنينم. من هم به خوبي متوجه شدم كه تو نسبت به چند ماه پيش خيلي تغيير كردي. كمك كردنت به من. صحبت كردنت با من و حتي دادن ر...
24 آذر 1393

مادرانگي هايت

كنارت دراز مي كشم تا بخوابي ولي خودم از فرط خستگي بيهوش ميشم اون وقت با حركت دستاي كوچولوي نازت كه پتو رو روم مي كشي و مي گي : " مامان پتو ميدم روت تا يخ نكني" بيدار ميشم و سرمست سرمست ميشم و سرشار از انرژي و عشق، كوچولوي دوست داشتني من. يه وقتايي كه جايي از بدنم درد مي كنه و از دردش شكايت مي كنم مي گي : "مامان بيا بوسه عشق روي جايي كه درد مي كنه بزنم تا زودتر خوب شي" اونوقته كه من خداي مهربون و براي داشتن تو هزاران بار سپاس مي گويم عزيزم.   ...
16 آذر 1393